شعرناب

بند کفش

به نام خدا
بندکفش
وقتی یک دختربچه دبستانی بازیگوش بودم مدتی حال مادرم بهم ریخت طوری که در ماههای پس ازآن چهره اش غمگین واندامش تکیده شده بود.شادابی،شوخ طبعی ومهربانی گذشته را نداشت.وقتی ازمدرسه برمی گشتم نگاه سردی داشت وبا صدای رنجورخودفقط یک جمله بیش نمی گفت
-آمدی!؟برولباساتوعوض کن دخترم
کارش مدام یک جا نشستن وبا تسبیح ذگرگفتن بود.یکبار از روی لجبازی تسبیحش را پنهان کردم تاشایدکمی بیشتر من را ببینداما بی فایده بودحتی باردیگر از روی عصبانیت تسبیح رامقابلش پاره کردم اما به جزچند قطره اشک که روی گونه هایش نشست واکنشی نداشت هرچندآنی دلم به حالش سوخت وتمام تسبیح را یک به یک نخ کردم. در روزهای پس از آن رفته رفته نسبت به او دل سرد شدم.دوست داشتم هر جای دیگری به جز کنار او باشم.یک روزکه عمه ام برای احوال پرسی به دیدن مادر آمده بود موقع رفتن از پدر اجازه خواست که شب رادرکناراو باشم تا هوای سرم عوض شودخوشحال کیف مدرسه ام را آماده کردم وهمراه عمه ام بی اعتنا به مادر ازخانه بیرون زدم.شب، هنگام خواب کمی دلم گرفت اما خودم را از نبودن کنار مادر دلداری دادم.صبح ،بعد از خوردن چاشت عمه ام مرا بوسید وتا درگاه بدرقه ام کرد .آنجا بیرون درگاه کفشم را در میان چندجفت کفش دیدم .خشگم زد .کم کم بغض به کلویم نشست وگریه ام گرفت.کیفم ازلابلای انگشتانم جداشد وبه زمین افتاد .در این هنگام کفش هایم را برداشتم وبه تندی پابرهنه به طرف خانه دویدم .تمام مسیر را که چندان هم دور نبود دویدم وگریه کردم.وقتی نزدیک خانه رسیدم در چندقدمی پدرم را همراه مادردیدم. قرار بودامروز نزد دکترش بروند .آنقدر از دیدنش خوشحال شدم که انگار سالها ندیده بودمش.چند قدم برداشتم. دستهایم را دور کمرش حلقه زدم وسرم را به بدنش تکیه دادم .گریه امانم را بریده بود .پدر از این کار من شگفت زده نشد چون گمان می بردکه از نبود شب گذشته ام دلتنگ شدم اما نه! این همه ماجرا نبود.خدای من !تمام آن روزهایی که فکر می کردم مادرم نسبت به من بی علاقه ورویگردان است دراشتباه بودم .مادرم در بدترین حال خود به یادمن بوده ودوستم می داشته چرا نباید بیشتر مراقب او می بودم؟! او در تمام این مدت؛ صبح به صبح قبل از بیرون رفتن من، هردو بند کفش هایم را باز می گذاشته تا به راحتی کفش هایم را به پا کنم بدون اینکه حتی یکبار هم فکرکرده باشم این هم پاره ای از عشق یک مادراست.
محمد قلیها-آبان ماه 96


0