شعرناب

نهال


نهالِ جوانی در باغچه داشتم...هر روز به آن میرسیدم و مدام نگران بودم که نکند کسی از شاخه هایش آویزان شود یا روی آن یادگاری بنویسد...
توی رویای خودم همیشه در سایه ی درختی که خواهد شد استراحت میکردم !
نهال در حال قد کشیدن بود هر روز میفهمید که چقدر دوستش دارم و او هم مرا دوست داشت !
او همیشه شاخه هایش را به رسم دوستان صمیمی به گردن من می انداخت و با من رفاقت میکرد...
من علف های هرز دور او را میچیدم...حشرات جونده را که روی شاخه اش بودند نابود میکردم و او هر روز بزرگتر میشد ...
هرچه بزرگتر میشد دستانش را محکم تر میکرد تا من رها نشوم...
او قد کشید و تبدیل به درختی شد ! آنقدر بزرگ شد که پاهای من را از زمین جدا کرد ...
من تقلا میکردم و داشتم خفه میشدم و نمیتوانست شاخه اش را از گردن من بردارد !
من به دار دستان عاشق او آویخته شده بودم و او رنج میکشید که نمیتواند کاری برایم بکند...
به این فکر میکردم که ای کاش حشره ی جونده ای بود و شاخه اش را میجوید و مرا نجات میداد...
ای کاش انبوهی از علف های هرز اطرافش بود و من پای خود را روی آن میگذاشتم تا نفس بکشم...
ای کاش کسی که دوستم دارد مرا در آغوش نگیرد...
ای کاش...
علیرضا_مسافر


0