شعرناب

عبور می کنیم


عبور می کنیم
نویسنده علی رفیعی وردنجانی
*بهار
بهار نزدیک است ، انقدر که زندگی را دوباره شروع کنم ، دوباره با یک گلدان خالی ، یک قاب عکس و کاغذ کادوی بنفش خال خالی زمستان را بدرقه کنم و برای بار هزارم در همان محله قدیمی منتظر ظهور چشمهایی باشم که هرگز یک دل سیر ندیدم . بهار نزدیک است و دسته های چند نفره مردم از این سوی خیابان به آن سوی خیابان در حال گردش هستند ، کیسه های خرید بردوش لب خند بر لب و دست در دست یک دیگر عبور می کنند . از تینا دختر بچه ای که در خیابان استانداری نشسته و در حال پیچیدن دسته های رز است ، عبور می کنند . از سعید تنها بچه سالم خانواده آقای یوسفی که برای تامین هزینه های درمان پدر صبح تا شب با دستمال سفید شیشه برق می اندازد ، عبور می کنند . از بهرام که اگر پاهای سالمی داشت حتما فوتبالیست می شد و می توانست بیشتر از رونالدو روپایی بزند ، عبور می کنند . از مژده دختری که ماه گرفتگی روی صورتش آنقدر با نمک است که سر چهار راه می ایستد تا کمی نمک به زندگی مردم اضافه کند ، عبور می کنند . اما کسی نمی داند دلیل این همه بی تفاوتی ، این همه درد ، این همه بی میلی به یک دیگر چیست ؟ . خانواده آقای یوسفی از الهام (مادر خانواده) ، تینا ، سعید ، بهرام و مژده (فرزندان خانواده) خانواده تشکیل شده است . در ابتدا جا دارد بگویم من هم یکی از اعضای این خانواده هستم که در آینده ای نزدیک به آن اضافه خواهم شد . آقای یوسفی بعد از شنیدن اخبار صبح گاهی رادیو از تینا می خواهد تا از خانه خارج شود و گورش را برای همیشه گم کند ، بهرام به همراه سعید برای پخش ماهی قرمز به خیابان می روند و الهام دارد به ماه گرفتگی مژده روغن می مالد تا بلکه ماه گرفتگی تبدیل به خورشید گرفتگی نشود ، الهام بعد از شنیدن فریاد های آقای یوسفی از جا کنده می شود به دو خود را به سمت تینا می رساند او را در آغوش می گیرد و به آقای یو سفی می گوید :
ای لال بشه اون زبونت ، مگه تو پدر نیستی ، الهی خدا بکشدش
خفه شو ، خودت هم کم کم باید کاسه کوزه را جمع کنی و گورت را گم ، داره مرضات زیاد می شه من فقط می تونم خرج درد خودم و بدم فهمیدین ...
الهام از آستین مچاله شده خود بسته ای در می آورد و مثل سگ جلوی آقای یوسفی می اندازد و می گوید :
بکش بیچاره ، تو فقط باید بساطت به راه باشه تا لال شی ، کَر می شدم من گول چرندیات تو رو نمی خوردم
گول مرا نمی خوردی ، گول یک خر دیگری را می خوردی ، آدم باید در زندگی گول یکی را بخورد
خفه شو عوضی ، این زهره ماری ای که می کشی درد من و بچه هاته می فهمی ...
خب بسه بابا ، دوباره مثل تو فیلما دیالوگ نگو ، من خودم این کارم می خوای برات نقش یک گاو ماده را بازی کنم
*خیابان
تینا سفره کار خود را در گوشه ای از خیابان استانداری که شاهد عبور جمعیت زیادی است پهن می کند ، شاخه های رز را به ردیف می چیند ، دستمال گردن خود را محکم می کند و در حین آب شدن زیر نگاه سنگین آدم ها می گوید:
یک شاخه رز بخر ، دل دختر و ببر ، یک شاخه رز بخر ، دل دختر و ببر
من با کوله باری از سه پایه – لنز و دو باطری دوربین در خیابان به دنبال سوژه ای برای عکاسی می گردم ، چشمانم به سوی تینا اینسرت می شوند و پاهایم می لرزند روی دو زانو می نشینم دستی به شاخه های رز می کشم با لبخندی زائدلوصف به تینا درود می فرستم و از او اجازه می خواهم که عکسی بگیرم او با عجله در حالی که شاخه ها را مرتب می کند می گوید که اجازه چنین کاری را ندارد و بهتر است انجا را ترک کنم .کارت خبر نگاری را از داخل کولی ام خارج می کنم رو به تینا می گیرم . خنده ای می کند و می گوید که سواد ندارد و این کارت ها فقط مایه دردسرش شده بهتر است بزنم به چاک . کارت را با هیجان در جیبم می گذارم به محض اینکه سرش را برمی گرداند دزدکی عکسی از چهره اش می گیرم چند شاخه رز را بر میدارم . از آن سوی خیابان زنی که یک دست لباس سبز بر تن دارد تینا را صدا می زند . او دستی به روسری اش می کشد و بدون توجه به عبور ماشین ها به سمت زن می دود من وقت را غنیمت می شمارم و از سفره ای که تینا پهن کرده چند عکس ناب می گیرم . صدای بوق ممتدی به گوش می رسد بر می گردم تینا را می بینم که با آغوشی باز روبه آسمان دراز کشیده و قرمزی اطراف اورا پوشانده است ، جمعیتی من و تینا را حلقه می کنند روی زانوهایم می نشینم دوربین را برای عکاسی اماده می کنم دستانم می لرزند از داخل لنز مردی شبیه خودم را می بینم که با آرامش در حالت های مختلف از تینا عکس می اندازد و لبخند زننده ای بر لب دارد .


0