شعرناب

یک عمر عاشقی


چند سالی بود مادر توان جسمی قبل را نداشت تا پر شور و‌نشاط در کنارمان باشد، با این وجود تسلیم نشده بود و گرمای حضورش ما را دلگرم میکرد ..
روزی از مادرم پرسیدم هنوز پدر را عاشقانه دوست داری؟
خندید گفت چرا می پرسی؟
گفتم آخر سالها از زندگیتان می گذرد شاید اتفاقاتی در این سالها باعث کمرنگ شدن عشقتان شده باشد..
گفت مادر جان درست است سالهای زیادی از زندگیمان گذشته و فراز وفرود مثل همه زندگیها داشته ایم اما هنوز عاشق هم هستیم ...
اضافه کرد همینکه پدرت از من غافل نیست و حال که در بستر بیماری هستم هر روز عاشقانه همه کارهای دیگر را که من نمی توانم انجام بدهم انجام می دهد و همه وقتش را پای من می گذارد یعنی عشق مادر جان
گفت همینکه من هر روز صبح فقط دلخوش به صدای پدرت از خواب بیدار می شوم و با بوی خوش نان تازه ای که مرا به صبحانه دونفره مان دعوت می کند یعنی عشق
من بدون پدرت نمی توانم لحظه ای زندگی کنم و همیشه از خدا خواسته ام مرا زودتر ببرد.....
سالها از آن روز گذشته و مادر چه زیبا عشقش را بیان کرده بود ...
عشقشان را روزی یافتم که چهلم مادر روز سالگرد پدر بود،،مادر همانطور که گفته بود بدون عشقش نتوانست، پر کشید و رفت ...
حالا میدانم عشق سن و سال نمی شناسد وقتی دلت به مِهرش نام خورد یک عمر عاشقی
مریم غریبی


0