شعرناب

اصالت

بعضی وقتها کلی فکر به ذهنم هجوم می آورد و مرا ناگریز به نوشتن می کند
تا از هر کدام چند خطی بنویسم که بدانم حرفشان چیست..
همین که شروع به نوشتن می کنم و از هر کدام چند خط ،،می بینم چه ذهن شلوغی دارم و کلی حرف نانوشته،،،نمی دانم همه آنها چگونه یکجا جمع شده اند ،خلاصه در آن شلوغی ها اولویت را به آن فکری می دهم که شلوغتر و شیطانتر است،،یکجا بند نمی شود و همه وقت خود را به این و آن میزند تا همه ذهنم را به خود اختصاص دهد،،به رویش لبخندی می زنم و می گویم بیا ببینم حرف حسابت چیست،،دلخوش می شود و بیشتر به ذهنم هجوم می آورد و کل ذهنم را در بر می گیرد و مغرورانه مالک ذهنم می شود ، به بقیه نگاهی می اندازد که چگونه آرام نشسته اند و او را نظاره می کنند،، شروع میکند ،، چقدر عجول و شیطان است ،خنده ای می کنم و خطاب به او می گویم کمی آرامتر ،،چه خبر است بگذار من هم هم قدم تو شوم اگر اینگونه باشد که حرفهایت نیمه تمام می ماند،،اخمی روانه ام می کند و با غُرغُری دوست داشتنی می گوید: تو تنبلی می کنی ،من چه گناهی دارم...
از لوس بازیهایش خوشم می آید حتی در بیان حرفهایش،،برای همین هم در اولویت قرار گرفته است،،
خلاصه با دل و نوشتنم
همراه می شود و آنقدر شیطنت می کند و بالا و پایین می پرد تا کارمان به اتمام می رسد..
نمی دانم چرا ساکت و آرام نشسته و در فکر فرو رفته است..
صدایش می کنم و می پرسم مشکلی پیش آمده که اینگونه آرامی؟
می گوید شمایی که از من می نویسی در چه حد به من اعتقاد داری؟
از سوالش جا خوردم و با کمی تامل جوابش را دادم آنقدر به تو اعتقاد دارم که بهانه نوشتنم هستی و اولویت را بین آن همه فکرهای هجوم آورده به تو داده ام ،،،هر دو ساکت می شویم اما باز دوباره ادامه می دهم نمی دانم کسانی که شما را می خوانند چقدر به گفته هایتان اعتقاد پیدا می کنند و برایشان دلنشین است ،اما من و خیلی از قلم به دستان دیگر آنقدر به افکار و نوشته هایمان اعتقاد و ایمان داریم که اصالت ما میشود نوشتن ...
نگاهم می کند و با لبخندی مهربانانه می گوید:اصالتتان پایدار
مریم غریبی


0