شعرناب

سفر آفرینش ۲

و من باز در صلحِ نشاط انگیزِ حکمفرماییت ، در رکابِ پیشگاهِ پیروز و پارسا زندِ درگاهت ، در جوارِ تختگاهِ پُرشوکت و یزدان پناهت ، دستانِ امنِ ایزد حُسنت را گرفتم و آهسته و فرحناز تو را پشتِ خالیِ بی کسیم ، کنارِدرهمِ خرابه ام ، جَنبِ شوره زارِ تشویشم ، کنجِ غریبِ دِق مرگیم ، وسطِ تنهاییم ، نشانیدم و با تو عالمی درد و دل کردم و ماتمی گریستم و فغانی سرشکِ التماس را لجوجانه بر قامتِ صبورِ تحمّلِ با وقارت باریدم و سبکبال و بی باک و نیرومند از قلبِ لانۀ سَربرآوردنت ، به عزمِ فتحِ سقفِ آسمانِ رسالت و لمسِ پرنیانِ مِهرجاویدِ سعادت بال گشودم و سودایی شدم ، تیزپرشدم ، هوایی شدم و نشستم و یکریز در غنیمتِ لطفِ بنده نوازانه و توجّه شاهانه بردباریِ ملوکانه ات ، یکنفس مویه کردم و لاف زدم و یاوه سُرودم و موهومات خواندموترزبانی ها راندم ولاچمایه ها بافتم ، باکمی گاهی تیرِاخمی، نیشخندی ، لمی نشستنی ، آنی ایستادنی ، ازجاپریدنی ، خَم شدنی ، درازکشیدنی ، وُل خوردنی ، دست جُنباندنی ، مَزه پراندنی ، سَر به زیرافکندنی ، روبرگرداندنی ، خجالت کشیدنی ، قهقهه ای ، شکایت کردنی ، پشیمان شدنی ، بغض کردنی ، ساکت شدنی و...؛ آن روزها که نبودی ، اوقاتِ تلخ و کرخت و پژمرده و افسرده و خفه و عبث.
"روزگارتیره بَختِ مَن".
روزهائی سخت بیمار و کشنده ، در بستری جزامین و چرکین و بلا خیز و مُسری و آلوده . بالینی هراسناک و گریزانگیز و متشنج و کسالت بار و مصیبت ساز و عفریتی ، کالبدی مأیوس و مرگ ستیز و بی فرجام و گمراه و چیره و اِغمازده.
سیه پوشی که عزایِ تار و بُهتِ ("بی خداحافظی") و مُصیبتِ بدشگونِ بیتفاوتی و بی تکلیفی و بی اَرزشی و بی وفایی را ، سرگذشتی متروک و طاق و شمع آجین در فرجامگاهِ سوت وخالی ، گداخته و پوشالی و جور آزمون ، برسفره ی تُحفۀ درویشیِ جان پذیرا گشته بود.
چروکیده و خمیده و فرسوده و فرتوت و نالانِ نفرینِ آقِ زندگی.
نمی دانی و من می دانم ، ندیدی و من دیدم ، نیازمودی و من آزمودم.
نمی دانی افسوسی را که یاس ها در نوازنده ترین وزش هایِ موزونِ صبحگاهی نمی رقصیدند.
ندیدی کابوسی که قناریان در پرشورترین و ژرف ترین وسرمست ترین و سرخوش ترین و دل نازک ترین بزمِ سحرِسرخ ِ بهاری نمی خواندند.
نیازمودی عذابِ بدقولی و بهانه جویی و بدعُنقی و عهدشکنیِ علف زارانی که هیچ راهی را ، .مسیری را ، مقطعه ای را ، بُرهه ای را ، حتّی تعارفِ ساده ی قدم هایِ رنجورم نمی ساختند و ناجوانمردانه زیر پاهایِ ترک خورده و مجروحم را با مشتی کلوخ و خارهایی زبر و بران تنها برجای می گذاردند و سبز نمی شدند و سربرنمی آوردند و نمی رستند.
نمی پرسی و من می گویم : وهیچ سحابی خنکایِ مفرّح و شیشه ای بارشش را حتّی قطره ای ، گفتم قطره ای؟ حتّی نمی برتشنگی و شوربختی و تلخ کامیم روا نمی داشت.
می نشینی و من برمی خیزم ، تو شکوهی و من شکوه و آشوبم : و هیچ زمینی حتّی وجبی مرا در خود جای نداد ، دریغ از گوشه ی دنجی که مرا در خود خلوت کند و کامی مرا در خود فرو برد و سینه ی ستبر و سنگینش را گستره ی فقط درنگی مأوایِ حالِ خسته و بی جانم سازد وهیچ درختی نهالی را ، شاخه ای را ، سایبانِ تن مردگی هایم نیفراخت و چترِ مُشبک و سر سبزش را هرگز بر سریرِ پیکرِ آفت بارو سوخته و بی پناهم نگسترد و شبهایم بی تو : کورمالِ پانتومیمِ نقشِ نمایشِ خیمه شب بازانِ پاپتی ، همنوایِ نعره ی شبگردانِ آفتی ،‌ مؤنسِ خیلِ تیره بختانِ منزوی ، دلباخته ی سیلِ سیه قلبانِ اجنبی ، مَرهونِ بذلِ حرامیان و غفلت پرستان و هرجائیانِ تباهی و آرامشم بی تو : جولانگاهِ کفتارانِ نا جوانمرد و مسکنِ جغدانِ منحوس و پرسه ی گربه هایِ نمک نشناش و ولگردیِ خفاشانِ کوردل و کمینگاهِ گرگانِ سفاک و بزمِ پشه هایِ خون آشام و تجمعِ جوندگانِ موذی و سورساتِ سگانِ مفتی و رذل و تن پرور و ولگرد وآسایشم بی تو : جایِ آنکه شرحِ شیرینِ آرامشم باشد ،‌ نقاشیِ متحرک و رنگارنگِ خوشنواز و نی نوایِ روحانیِ قیل وقالِ شلوغِ بیداریم گردد ،‌ گهواره ی راحت و بی خیالِ خوابِ تن رنجه ها و فرسودگی هایم گردد ، زمانِ لازم و وقتِ مناسب و فرصتِ مُغتنمِ دام تنان و کلاشانِ شبرو و شیطان صفتی بود که همه سرمایه هایِ خزاینِ نیازم را ، الماس ها و مرواریدها و یاقوت هایِ اصیلِ بقایم را ، یشم و زمرد و گوهرِ شب فروز و الهه ی ماندگار و راستین و پربهایِ پدرانم را یک به یک از پیکره ی مومیِ گنجینه ی گرامیِ اندیشه هایم می کندند و می ربودند و می بردند و کیسه هایِ فزونخواه و یغماگر و گشادۀ خود را بر دوش می کشیدند و گم می شدند و چون بختکی در بطنِ ظلمت محو می گشتند و می گریختند و می رفتند.
من در روالِ عمرم ، نوروزِ همه ی لبخند هایِ شکفته ی اوّلین روزهایِ میلادیِ سالنامه ی هجریِ زندگیم ، تسخیرِ ریشخندِ تأسف و سوسه ی مأیوس و تعنه ی کریحِ عفریتِ عجوزِ پَرجامه ، بر مولودِ معلول و ناقص و ناخواسته و بر ره نهاده را با ذوقی ناگزیر و شوقی بی طپش و درکی بیچاره بر نخستین برگِ تقویمِ شمسیِ خاطراتم حک می کنم و توهینِ تحقیر بارش را بر صدرِ مجلسِ آخرین شامِ انتقامِ اَندوه و رنجشم به تصویر می کشم ، مروری که در آئینه ی فالِ یلدایِ دمادم رَملِ مستورِ روزگار ، بر تابلویِ تصوّرِ سعدِ سرنوشتم جز حسرت و دشنامی پست هیچ تفصیری و تقصیری بر خود نمی گرفت و هیچ درکی چون انتظار و هیچ رسمی چون فاصله و کنایه و جدایی و نفرت و تسلیم برغولِ قفلِ قفس پندارم و خطِ حایلِ افقِ مغشوشِ افکارم ، در خود" آه..." هَم نمی کشید و سکوتم بی تو : جزیره ی مسکوت و مشکوک و منکوب و موهوم و خالی و رُعب آور و هرزه؛ آرامشِ ناشناخته اَمواجِ هَپروتیِ خیال ، آبستنِ سکونِ فریبنده ی قبل از طوفان ، بغضِ پیچیده و فشرده و نفس گیر و غرور برنداز و جان فرسا ، صخره ی بی رحمِ فلا کت و آسیب و شکستن ، له لهِ خفقان و احتضارِ نفس ،‌انتهایِ عالم ،‌ قیامت.
وه که چه جانگداز و رقت بار و افسوسناک و پلیدی است ، گذشته ای راکه بی تو سوزاندم و نفس را گِرد و خاکین و دودی چراغین و جادویی ، خفته و آزار دهنده و دق کرده و سوزناک ، از تهِ آشیانِ هُد هُدِ پَرشکسته ی دِل ، با دردِ نحیبِ فشارِ وداعِ مُمتدِ هویی از نهادِ سنگواره ی سینه ام به یادپاره ای رها کردم و آسوده شدم و سبک بال و راحت و مواج چون قاصدکان خوش خبر و خُجسته ، امّا خسته و سرگردان ، سر برفرازِ پیشانیِ بلند و کشیده و لعل نشانت نهادم و افشنگِ غلتیده از حیایِ سر به زیرافکنده ات، انگشتانِ قلقلکِ خیس و مرطوب و چسبنده ی خنده هایِ یکریزِ زیرِ باران شد ، پایانِ ستیزه ی تاراجِ سِحرِ ابلیسِ غریبِ خشکسالی بر بُوستانِ اصیل و با رونق وآباد و حاصل خیز و بهشتینِ دهکده ی اجدادی و اساطیریم و من آرام گرفتم ، خاموش شدم ، فرو نشستم و تو در من جریان یافتی و با پَر نازِ طاووسین و رنگین گمانِ حجله ی وصالِ نوش آفرینت ، سفرنامۀ پُر حاصلِ آمدنت را بر بالِ مُستندِ شاهینِ یقین ، نکته به نکته و مو شکاف و تیزبین ، در رواقِ کبود و خاکستریِ ادراکم به پرواز کشاندی و نقالیِ پرشورِ معراجِ هفت خانِ رُستم را از بیت المقدّسِ فروهرنشان و والامقامِ وجود آغاز و ورایِ مرزِ مدینه ی فاصِله ی خشم و تردید و وحشت ، آرام آرام در پندارم زمزمه کردی و آنگاه مرا در پیچ و خمِ صد کوچه ی ایمان به سر منزلِ مراد نایل و به عمقِ باورِ معنا رسانیدی و تا اندرونیِ خاصِ عطارانِ کسبِ صداقت هدایت و باورم را ، از سرآغازی نو پند به پند بر هم چیدی و در هم تافتی و جدا بافته ردایِ دیبا را برقامتِ سهرابِ شهامت پوشاندی و ایثار و اخلاص را نیایشِ خاص و بدرقه ی فرزادِ آزادِ دهر گرداندی و من ، هم کاروانِ خُرّم دینِ مزدایی ، دُردانه ی کجاوه نشین و انیسِ حریمِ متبرک و ضریحِ محکم و تکیۀ صمیمی و با صفا و پُر برکتِ گام هایِ آمدنت ، مراقب و مواظب و دوراندیش و کاشف درچله نشستم و من در ستایشِ سرشارِ رسیدنت ، بی تابِ تختگاهِ جلوست ، چشم هایِ به در دوخته و گود رفته و سیاهی زده و پرگرفته و تارم را بر دورنمایِ باطمأنینه ی حرکت و درنگِ گه گاه بی شتابِ قدم هایت دوختم.
تو دست در دامان ِ بی لکِ متانت، سوار برایمن ترین قدمگاهِ صلابت ، تکیه برعصایِ استوارِ اعتماد و قدرت می آمدی.
پای بندِ مزدا ، دستبندِ اهورا و من هنگامه ی نوشینِ حکمت را با شه یادِ دیدارت ، جانانه چشیدم و نگارِ تن ناز و مهنام و شهرزاد و مهشیدِ دادار را به چشم ِ دل دیدم.
شوقِ فرمهرِ آفتاب را.
پرتوِ روشنگرِ مهتاب را.
پیمانِ منسجم و حیات بخشِ ابرانِ باران زارا.
خنده هایِ مستانه ی شهلایِ رعد را.
جریانِ کشیده و روشنِ بازی گوشیِ برق را.
ترنمِ تنبورینِ رگبارِ باران را.
بزمِ نمکین سیه وش شورِ شبانگهان را.
درخشندگیِ سویِ پایدارِ روشنک سورِ ستارگان را.
سر زدنِ سروشِ سیمایِ سحرگه هان را.
پایکوبیِ مهردادِ درختانِ ریشه دارِ مجنون را.
ولادتِ والا ارجِ فرودین رویشِ برگانِ خزانی را.
دلربایی به نازِ رنگینکانِ رامشگرِ گلبرگانِ کاشانه را.
تاب بازیِ پیچانِ چمن هایِ سبزوارِ سرتافته و همیشه در پهنه را.
عظمتِ یکتا و بی نظیرِ لاجوردیِ دریا ها را.
پیوسته اَبروانِ اُستوار و سرافراز و غیرتمندِ کوه ها را و رانش ِ پیشوازِ مهربادِ اَبردوشِ کولی سفر را که دستپاچه و دلواپس و سراسیمه خود را به من می کوفت و با اشاره ی نوازشگرِ شرطه تو را نشانم می داد که چون قرصِ کاملِ بدری ، در مسیرِ پُر جُنب و جوش و صد حرف و حدیث و خوش هیاهویِ آزاد راهِ حسِ سبکسیرِ آسمانی می آمدی.
از دور دست هایِ مه آلود و ناآشنایِ دوران ، خسته ی خسته ، که گویا با هر قدم خروارها سنگ را دنباله ی خویش بر زمین به اسارت می کشیدی و طلایه دارانِ قشونِ پرجلال و نورگان زرق اَشرفیان و مُرصّع جهان گشا رزم آرایانِ روشن ضمیرِ هستی ، سورساتِ برخوردِ نیمه ی قسمتِ جان نثارانِ گاردِ جاوید را ، پیش قراولانِ طالع بین و اَختر شناسانِ معجز سرشتِ طوقِ آشنایی را محیّا و جارچیان و گزمه گانِ بیدار و بی باکِ عزمِ طبیعت ، پیامِ موعودِ ظهورِ جزمِ اَبَر شأن و کیان ذاتِ اَشائی را یکریز و یکنفس جارمی زنند و ناگه فوارگان ِ پردیسینِ فرشه در نهادم ترنم آغاز می کند.
ادامه دارد ...


0