شعرناب

سفر آفرینش

*به نام ِ اهورای یکتا مناجی ِ پاک*
مقدمه : آفریدگار هستی می آفریند و موجودیّت را با همه ی کیفیّت و امکانات و توانمندی ها و داشته هایِ بیکرانی از بینهایتِ مزدائیش ، بینهایتی از کیفیّت و امکانات و توانمندی ها و داشته های بیکرانی که در نهاد و بن مایه ی وجودی و ماهیّتِ خلقتِ پیکره شایسته ای چون انسان به تجلّی و ارمغان می نشاند و من از همانگاه که چشم بر زمین می گشایم و بر جای می ایستم، اندیشه و قوانین ِ دنیایم را خواهم گرفت یا خواهم ساخت و پوینده و خردمند در پی کشفِ گنجینه های گرانقدرِ نابِ آفرینشِ خویش و در این راه تمامی پیرامونم را به خدمتی خیرخواهانه فرا خواهم خواست و از تمامی نشانه ها و ابزارهای گیتی یاری خواهم جست و پیام و کلیدهای ره سپاری را از عمق ِ ژرف و گویای طبیعت دریافت خواهم داشت و حرکت آغاز خواهم کرد که اختیارم را با همه آزادی هایِ پسندیده انسانی به عرصه ظهور در آورم و پر واضع است که ماندن یا رسیدن ، بستن یا رستن، انتخابِ مرا طلب می نماید اما ازهمانگاه که از انتهای خستگی و فلاکت و خواب با خواستی پاک بر خیزم ، بینش و جنبش و آگاهیم با جرقه نگاهی عاشقانه و دلسوزانه از عمق ِ تیره ی خاک با دَمِ مسیحایی رجعتی مقدّس به پای خواهد خواست و مرا در بر خواهد گرفت و در من جاری خواهد شد و با من جریان خواهد یافت واین سفری است از انتهای سقوط تا ابتدای سعود.
18/4/1380
***************************************
بنام هستِ هستی بخش
ستارگان خموش و آرام ، امّا در هر نگاه با تبلورِ چشمکی فريادِ خُفتۀ روز مرگيِ اسارتشان را در گوشه ام به اعتراض می نشينند و من سَر به سویِ بينشِ سقفِ مستورِ دشت ، دست هایِ کوتاهم را بالشِ سلطانِ سنگين و گنگ و کِسلِ وجودِ خود نموده ام تا انظارِ مَلِکِ مخمور و مُتوهمِ پيکره ام را به سویِ آسمان نگاه دارم ، تا شاهِ شاهانِ مُتکبر و مست و مَلول ؛ مدهوش نيفتد ، سَبُک نلغزد ، درنگی برنگردد .
آرميده ام درخلوتِ مرگبارِ گورِشب ، درکنارگذرِ بازارچۀ شلوغ و مکاره و آشفته ی بن بستِ خيال.
در غوغایی ترين هوسِ رفتن به خوابِ اندرون و سنگی را در آغوش.
نگاهِ خيره ام لبخندِ پليد و محتضرِ ماه را می نگرد که امشب رنگ پريده تر از ديشب وداعِ تلخ و هرباره اش را باپرده ی قيرگونِ شب به غفلتِ تيره ابری سِمِج بهانه ی هجران نهاده است و ظلمت خرمنِ جادویِ سياهِ گيسويش را برصورتِ ماتم زده ی طبيعتِ بيشه ، لجوجانه در هر بُرهِه گسترده است که گويا هرگز خيال برچيدن، قراررفتن ، انديشه ی پگاه ندارد.
ديدگانم اينچنين شبی ، شَر کلاهِ عطشناک ودلهره آور و غصه پرور و درد گستر را ، هردم با چشم غره ای به معنایِ حقارت می کشاند و تاريکی در تلافیِ اين تحقيرِ دردناک مرا هر آئينه از هر سوی به استقبالِ موجوداتِ کريه و شوم وافسانه ای می برد و آن هنگام که فشارِ سنگينِ خوابِ فراموشي ها وگريزها مرا درخود می گیرد بانهیبِ وحشیانه ی زجه هایِ رعد آسای خود کوهِ خواب را چون کاهی از خرمنِ رؤياهایم مي پراند ، می تکاند ، مي پراکند ، دور می کند .
ديدارِ گشوده و منتظر و ملتهبم باز به دهليزِ تنگِ پنجره ی چوبين و پوک و فرسوده ی اطاقِ بدخوابی و بدحاليم خيره می مانَد ، تا شايد قاصدِ شميمِ خبری داغ ازهوایِ دلگير تو باشد، آه...عطرِ مشکین و جانبخشِ خدا ؛ نگاهِ گرفته و خسته و نااميدم امّا شتابان چون هميشه ، مأیوس و سرخورده بَر خود بسته مي شود و ترسان و متوهم ، رمزِ تبِ هرشبه را غرغر ميکند که : جز سوارِ ابلق ِ تباهی هيچ رهگذری از رهگذارِ انتظار نگذشت و دگر باره نفس زنان و خسته و چُرت آگين در بسترِ پِلکان ِ مخمورم می خزد و چنبره می زند و می خسبد ، و لبانم خونين و مرموز وجانکاه تلقينِ هذيانِ کابوسين و دهشتبار و مه گرفته ی فراغم را به طعنه ی اشاره ای ، کمی بلند تر در من نجوا مي کند که : تو کامِ شرمِ شرابينِ بوسه ها را ، شکفتنِ معصومانۀ گُل بوته هایِ پيوند را ، بر هم تنيدنِ شبنمين و بی تاب و تاباکِ خلسه ی وصال را ، هرگز نخواهی ديد ، هرگز نخواهی چيد ، هرگز نخواهی چشيد ، و دستانم ، با ترکه هایِ گشوده ی انگشتانم ، بی مهابا چون بلایِ نازل درکانالِ تکيده و خشکِ صدایِ فروخورده ام ، بر کفِ سنگلاخِ دهانم ، با صدایِ ضربه ای به گِل می نشیند ، يعنی سکوت.
کلماتی پراکنده و مبهم ، امّا مصمم ، با تأکيدی فرزانه وار به ناگاه در عمقِ سینه ام طنین انداز می کند که : او در خاطرِ زمان ، پشتِ دايره ی ميناییِ چرخِ گردون ، در دلِ تاريخ ، در رهگذرِ رواقِ نيلگونِ ابديّت ، در عمقِ افسونه ها ، بطنِ اسطوره ها ، در غالبِ شخصيّت ها آرميده است و من باز با انظاری بسته از ندامت ، با رعشه ای سخيف بی اختیار لبی گزيدم و گفتم : آری ، آری سکوت ، او آرميده است و هنگامه ای ديگر خيمۀ بهتِ محشر، خفقانِ شومِ غربتِ قبور ، گنگ و سرد در فرجامگاهم برپا شد ؛ و شبگردِ باد ، فرزندِ نسيم، رهبرِ کوير، شمرده شمرده و غوغائی يادگارانِ تلخِ ايامِ سرگردانی و طوفانی و ويرانگری و ريشه برکنيش رامغرورانه با هوهویی هولناک در گوش هایِ خزه زده ی جنگلیانِ مَنگ و حيران زمزمه آغاز نمود و شاخسارانِ دلاور و آغوش گستر مهیجانه با تنی لرزان و پشتی خيس ، مسخ شده و هراسان ، با شتاب کف زدند و برگان از وحشت سبزينه هاشان به تيرگی گرایيد و با ديد گانی منکوب و بيرون زده دمی را جان کندند و از تن درآمدند و بر زمين ريختند و مُردند و درختانِ مجنون شده ناگزير خنده هایِ تلخ سَر دادند و من پشت بر زمين ، ميخکوبِ خاک ، چسبيده به گِل ، خود را هر چه بيشتر با مشاهده ی صحنه هایی چنین در عمقِ تيرگی فرو بردم و از دريچه ی تنگِ انتظار ، دلواپس و نگران ، چشم اندازِ مسيرت را ، مشرقِ سرزدن و نويدِ فروغ و پَرتوِ آمدنت را بی قرارانه نگريستم ؛ و تو را ديدم که پای کشان ، در دور ترين و بی فروغ ترين وِلولِه ی روشنایی ، از کمرنگ ترین گرگ و میشِ تبلورِ فانوسکانِ دیاران رهایی حوری وار بر قامتِ برگهایِ مُرده ی روزگارانِ تنهایی ، تا خزانِ سرخوردگيم گاممینهی و می آيی ، که گویا بر بالِ زرينِ سيمرغِ رنگارنگِ آمالم می آمدی... ؛ خرامان آهوانِ خُتن ملولِ منظرِتو ، دشت و دَمَن يک تن رقصانِ ظهورِ نابهنگامِ تو که چون سرمستیِ بارشِ سحرگهانِ بهاری ، مليح و شورانگيز و خُنک ، بر توتمِ غبارين و خشکيده و بی روح و قنديل بسته ی وجودم باريدن آغاز کردی و چون معجزه ای مقدّس و مسيحایی ، سينه ی چين خورده و برهوتی و بايرِ زمينم را به نيشِ تلنگرِ عصایی از هم گشودی و آبِ چشمه ای ِ زُلا لين را ، فورانِ شوقِ آسمانی و خيال انگيزِ حوضکِ راکد و باستانی و جُلبکينِ مَرغزارِ طبيعتِ مُرده ی دورانم نمودی و سرنوشتِ خالی و متعفنِ آبگيرِ کهنه راعوض کردی ، تازه کردی ، لبريز کردی ، تا ماهيان سفيد و قرمز و معصومِ تمامیِ حجمِ بلورينِ اِحساسم ، موميایی جاويدِ حبس را ، سيه چاله ی فراموشی را ، بن بستِ عبث را از هم بگسلانند ، باز کنند ، در هم شکنند ، تاسيه روزان ِدر بَند و مطرود و شکسته و جريحه دار و خاموشِ همه ی آبزيان غرقِ در روحم آغوشی را بسویِ حرکت بگشايند ، پروازی را دراوجِ مُتمرکزِ خيال ، بر ذهنِ لطيفِ باله هایِ خود بسپارند ، بختِ سپردنِ خود را درفشردنِ سينه ی وسعت بيازمايند ، تا در امتدادِ نهرِ مقدّسِ کرامتِ بی دریغِ تو... سوار بر خيزشِ کوچک و متلاطمِ جويباران ، ترانه خوان و پُر جُنب و جوش و روان ، بر بسترِ پندارِ سراب خورده شان ، مشتاق و دست افشان ، تا کرانه ی آبیِ دريا ، اين دورترين اُفقِ مواجِ آرزوها ، همصدا با همۀابياتِ خط خورده وسرکشِ سرگذشتم ، سرودِ رهائی را همهمه کنند وگمنام و جان سپار وگرفتارِ بندِ مرجانیِ حضورِ جاويدِ قعرِ دريا شوند.
تو از بُهتِ تفتيده ی قصيده ها سر بر آوردی و در وَهمِ تنيده پيچيدی و طنّاز و ساحِره چون رقاصکانِ آتش افروز و شهرآشوبِ هندو به غمزه ی چرخشی ، هوایِ تيره و گرفته و بغض بارِ چشمانم را به رعدِ عشوه ای و برقِ عشقی بارانی نمودی و احساسم در زلال ترين و شسته ترين رحمتِ دوران ، صاف و بی غش ؛ در نگاهت نقطه شد ، فروکش کرد ، کناره گرفت ، شفاف شد و من از کنارِ خيمه ی گسترده و پهناورِ سخاوت و کرمت ، مغرورِ مغرور، دست بر دنيا نهادم و جهانگير شدم ، تاريخی شدم ، جاودانه شدم و آنگاه تو دررويشم پاگرفتنم ، قد کشيدنم ، نگاه درنگاهِحلقه ی مردمکانِ اسيرِ چشمهايم ، همه بنديانِ مشتاق و بی تاب را به اشاره ای گشودی و تا فضایی ترين سيرِ سبکبالی با من رهيدی و شبکه ی آهنين و زنگارخورده ی حسرت هایِ شومِ دخمه ی نيرنگِ زليخا را به کرشمه ای از هم دريدی و در هم شکستی و من دربينایيت شکفتم که من درنظاره ات هدف شدم ؛ که هستیم ، که وجودم ، که جان و جامه ام تازه شد ، نو شد ، زیبا و معطر شد و من با ريشه ای ترين عطش ها جامِ صلاحت را تا آخرين جرعه ، تا واپسين نياز نوشيدم و سرکشيدم و سيراب شدم ؛ که گلویِ فريادم تازه شد و تر شد و من در فشرده ترين ضربه هایِ طپش ِ هول و هراس ، نطقِ آتشينِ همۀ قسمت هایِ بی همدميم را عرق ريزان و ملتهب ، مدحِ شورانگيزِ نزولتکردم . و قاصدانِ دَهر يک تن شنوایی ، يک پارچه سکوت ، سراپا گوش و من سرآغاز کردم ؛ : نه نه ، تو از خاک نيستی ، اين مثَل را همۀ آبشاران می دانند و اين ترانه را همۀ سينه سرخان و چکاوکان از برند و اين آوا را سالهاست که نسيم در شبستانِ قطعۀ تصنيف می نوازد و اين زمزمه را کهن زمانيست که چشمه ساران در گوش هم نجوا ميخوانند؛
نه نه هرگز ، هرگز از خاک نيستی ؛
تو شورِ دلاويز و فصلِ رنگين نقشِ بهارانی و خلوصِ ايثارِ ابرانِ خانه به دوش و ويلانی،
تو نوایِ رمز آسا و روح بخش و شامه نوازِ گل هایِ محبوبی ،‌ نه ؛ تو ده بوستان مِهری و صد کهکشان عشق و هزارديوان نغمۀ شيرين و ماندگارِ پيوندی، آه چه ميگويم ، دور باد، دور باد، تو باز اينچنين و آنچنان نيستی، تو درحجمِ قفسِ تنگ و سرد و سياهِ کلمات نمی گنجی، تو در تفسيرِ و توجيهِ دست و پا شکسته و جسته و گريخته و حقير و قاصر و معذور و کسالت بار و خام و محدود و بيچاره ی جملات معنا نمی شوی ، تو در گفتارِ ناشيوا و نا بليغ و الکن و بسته تعبير نمی شوی ؛
عزیزم...؛ وای که چقدر اين ندا را دوست می دارم ، اعترافی که ازعميق ترين اِبرازِ ساکن و صادقِ قلبم، در مکثِ تلخ و خيت و تسليمِ همۀ واژه ها ، از زبانم به نرمی چون قطره نوری می چکد،
کورسویِ اميدِ خالی ترين و تاريک ترين و گنگ ترين زمستانِ انديشه ی منجمد و همه ی لغاتِ نارسایِ کتيبه ی افکارم به يکباره از کوهِ يخينِ فصلِ برودتِ بيانم جدا شد و درقطبِ روان و جاریِ همدلی و همصدايی تا تو شناورگشت.
چقدر دوستت می دارم و چه مشتاقانه مي خواهمت، عطشی را که التماسم آفريد و من مخلوقِ حسِ فرحناک و مهيج و ملکوتيت ، ساخته و پرداخته ی احسانِ ابريشمينت ، سرشار از تمامیِ پاکيزه گی هایِ لبريز و راستی هایِ پرشورِ کودکانه، ساده ی ساده، همبازیِ شيرين ترين و خيالی ترين پريایِ قصه ها شدم ، شواليه ی گستاخ و بی باک و بی نام و نشان و جويایِ نامی که دخمه ی ديوانِ شرزه و غولانِ جگرخواره و سمندرانِ جان سخت را ، سوار بر ماه پيشانیِ تک شاخ و سپیدِ خود منزل به منزل و يک به يک در هم می کوبد و سربلند و فراخ و غيرتمند، با پنجه هايی آهنين و خونين، سری شکسته و قلبی مجروح ، از خود کذشته و بی باک ، پريزادِ ناز و رنجور و غریبش را به نهیبی در آغوش می کشاند و بسویِ قلعه ی سفیدِ خوشبختی يکنفس ميتازد و در ميانِ گلريزانِ خنده هایِ رهایی و بهروزی نامور مي شود ، باور مي شود ، و در پايانِ راه ، آخرِ شه نامه ، انتهایِ بازی ، تبسمِ بلورين و شفاف و شيطنت باری که تنِ نمور و پوسيده ی دلواپسی ها را می خشکاند ، که پشتِ غم ها را می شکند ، تیره گی ها را می زداید.
چه قدر تشنه بودم و در عطشِ آغوشِ چشیدنت و چه قدر خسته بودم و در هوسِ پناهِ آسودنت و چه بی صبرانه و مشتاق و نحیف، نگاهم متوقعِ زیارتِ سرو قامت و سيمين اندام و مه سيمایِ نَفَس ناکت می بود.
من هر روز و هردَم حُبابِ گنبدينِ خاطراتِ با تو بودن را از همکنون ، دور و نزديک با بخارِ گرمِ سينه ام مرطوب و با حريرِ يادواره هایِ سبزِ عطایت پاک مي کنم و می شويم و با انگشتانِ اشاره در هر صحنه لمس می کنم.
هر غروب پای گُلِ ابريشمِ آشنایی وپیوند را با آبِ زمزمِ ايمان مي شويم و سيراب مي کنم و هر نا اميدی و هردلسردی و بی تفاوتی، وعده ی رهاییِ مرغ ِ عشقِ در بندم را نذرمی کنم و با هر ديدگاه در آتشِ مقدسِ دِلدادگی ، به سوزِ غيرت ، سرباز و سرگشته ی ديدارت مي گدازم و تطحير می شوم.
از آن هنگام که در صفحه ی سياهِ ديد گانم اوّلين و شادی بخش ترين لبخندِ رضايت را کشيدی.
از آن لحظه که در نگاره ی سائِرِ زمان مستِ شرمِ شرابينت شدم.
از آن دقايق که در نفرينِ طاعونی و بُکمِ سکوتِ مرگبار و ناهنجار خرابه ام، موسيقیِ کبرياییِ سازِصدايت را در بَتنِ سمفونیِ دل بر پرده ی اطلسين شنود سپردم.
از ساعتی که امتدادِ روشنانِ فروغ و خروشِ سعادتِ حضورِ تو را از روزنِ تپنده و وسيعِ پنجره ی رو به سپهرِ بی لکِ نيلگونِ معرفت ، بر گندم زارِ طلائی دورانم مشاهده و دوستیِ حاصلخیزِ خیر خواهیت را بر سرگذشتم درک نمودم و از سحرگه ای که اوّلين جرعۀ ناب و کهن و نوشينِ زندگی را با قدح ِ مرامت ، از مِشکِ احسانت نوشيدم و رمق گرفتم و جان شدم.
چه افسونِ عجيبيست معجونِ عشق؛
نسيمی که به سودایِ وزشِ موزونش ، تار و پودِ قبایِ مندرس و فرتوت و کهنۀ جان غبار روبی می شود ، رفته می شود ، دوخته می شود ، نو می شود.
قطره ايست که به اِکسيرِ سپنتائيش ، قنواتِ تار اندود و فروريخته و بی آبِ برهوتِ تن را چکه چکه و ريزبار از زهابِ زلال و مهنایِ هستی بخشِ نجات شسته و سرشار می کند و شمايلِ زرد و پلاسيده و محتضرِ باغچه ی بقايم را زنده و پدرام می کند ، با نشاط می کند، شکفته می کند.
رويشی ست که به اعجازِ شکوفائيش ، ريشه ريشه آرزوهایِ خشکيده و ساقه ساقه نيازِ بريده و شاخه شاخه غرورِ شکسته و برگ برگ اعتمادِ ريخته و چمن چمن احساسِ لگد کوب و بوته بوته انگيزه ی کنده را واداربه نُمُو می کند ، بالنده می کند ، بارور می کند.
و جوهریست که به کيميایِ قدرتِ بی قياسش مِس ِ رنگ و رو رفته و نهفته و زنگاری اين سرشتِ ريشيده را می پالاید ، پُربها می کند ، طلا مي کند.
وقصيده ايست و تصنيفی و نوايی و ريتمی و لالائیِ اعجاب انگیزِ خوابی که تمامیِ هر آنچه که بود و هراِینچه که هست را به مَتلی شیرین بدل می کند و هم آنچه خواهد شد را چون لؤ لؤئی در دامنِ صدفِ سفیدِ امانتِ خویش چُنان دردانه ای بر تاجِ خلافت وتختِ زرينش می نشاند و اوراد و نغماتِ دلکش و مزدايی را ، اساس نامه و قانونِ سیرِ سرنوشتِ ازلی را ، پاک و بی غلط و اسطوره ای و ماندگار، دست نخورده و بی غش و ناب ، بيت به بيت و مصرع به مصرع آنگونه که بايد و بايسته و سزاوار ، بر سيه چادرِ شب نشينیِ مفلوک و ويلان و مغلوبم حِماسی و خروشان جاری مي کند ،ضجه می زند ، فرياد می کشد.
و لايقِ عشق ، فريد شهزادِ پاکباخته و مسرور ، دلسوخته و مجنون ، پای در کفشِ رود باران می نهد و در ميانِ بدرقه ی همه ی گلدسته هایِ رنگارنگ و خاطره انگيز و هلهله ی قزلباشانِ اقليم و سرشکِ بدرودِ همۀ دل بستگي هايش شراعِ زورقِ طلائیه ی " آتونيش" را می افرازد و از ميانِ غرقاب هایِ گسترده و مواج و مهلکه ی همۀ ادوارِ فرسوده و جان گزا ، در پیِ کشفِ تمدنِ مغروقِ آرمانیِ رؤیاهایش تا افق ، تا نهايت ، تا خوشبختی آرام مي راند.
آن روز خيالی عجيب دنجِ سکوتم را شکست و نيلوفروار و متين بر من نشست و آوازی را دشتی و سوزناک در گوشِ دلسردِ فراغتم مويه کرد که:
آشنایی از دور.
يارِ ديرينه ی نور.
بند در بند و صبور .
مایه ی فتح و غرور.
بی نشانی و غریب و گمنام.
همشناسی خوشنام.
که در این غربتِ افسون شده و سِحرِ بِنام.
راه گم کردۀ جادوگریِ بختِ طبيعت گشته و به دستِ اِعجاز ، یا کليدِ اسرار ، یا به تقديرِ فلک و به لبخندِ خدا ، دربِ کاشانه ی همزادش را، قفلِ همخانه و همرازش را ، همچو کاشانه ی خويش ، نه به ترديد و گمان که به تأکيد و يقين بگشايد .
پای در هشتیِ ميخانۀ مَستانه ی خود بگذارد و رمق را به تنِ خشکو شرر بار و غبار آلوده ، همچو بارانِ مسيحایی و جانبخشِ خدا افشاند.
که لبی را از هم ، نه به تعليمِ بلا ، یا که با هول و ولا .
با توسّل به سبب ساز و شفا بخشِ دُعا ، آرَمَک بگشايد.
تا دلی باز شود .
محرمِ راز شود.
قصه گوی و راوی ، دِه به دِه با تعجيل .
همره جامِ ترک خورده و بی رنگ و بديل .
هم نوایِ صحرا ، همنشينِ شن ها ، همسوارِ کوران .
کوی کوی و برزن ، دست آموزۀ آیينِ زمان .
با کلامی شيوا ، با اَدا ، رندانه.
واله و پروانه .
با نگاهی که پُر ازعشقِ هوس بار به غريبه ست ، سَری جنباند.
با يقين و خواهش ، با سپاسی لبريز ، با بیانی فاحش .
می سراید بر لب : من به قدرِ همه جانی که به من بخشيدی دوستت مي دارم.
ادامه دارد....


0