شعرناب

انتظار

این بار
در داستانم
میخواهم رازی را بگویم
که عمریست در دلم مانده
و هزگز بازگو نکردم
این راز را برای شما میگویم
که ببینید چه بوده
من سال هایست
که خودم را گم کرده ام
و هر چه دنبال خودم میگردم پیدا نمیکنم
روزها و شبها کنار پنجره ی درد می نشینم
و با خودم خلوت میکنم
و به خودم میگویم
چرا باید غفلت میکردم
که اینگونه در خودم گم شوم
حالا که خمیده شده ام
و توان راه رفتن را هم ندارم
در گوشه ای از اطاق نشسته ام منتظر
انتظار کشنده است
پس حالا که خودم را پیدا نکردم
اینبار باید انتظار چیز دیگری را بکشم
و آن هم انتظار مرگ است
چاره ای ندارم و باز هم می نشینم
تا ببینم
کی مرگ به سراغم می آید
خدا حافظ برای همیشه


0