شعرناب

فقط من


بعضی وقت،آنقدر فشارت میدهند که می خواهی زار زار گریه کنی و فریاد بکشی...
دلتنگی ها را میگویم...
همان ها که هر وقت می آیند سراغت از فکرت شروع می کنند و کم کم به چشم هایت سرایت میکند،صدایت را هم می لرزانند،دلت را میشکنند،لبانت را به پریدن وا می دارند و مغز را به خواب میبرند...
درست مثل همان ویروس هایی که کم کم فلجت میکنند...
فکر پشت فکر،درد پشت درد...بعضی وقت ها آدم با خودش که خلوت میکند،احساس میکند خداهم در درد ریختن برایش سنگ تمام گذاشته.
آن شب عجیب دلم هوای گذشته را کرده بود،نه که خیلی دور شاید همین یکی دوسال پیش...
آن وقت هایی که از تنهایی گریزان بودم،درست مثل ماشینی که بنزین تمام کند،تا درجه ی تنهاییم زیاد میشد،خود را به یک هم صحبت می رساندم.هم صحبتی که بیشتر شنونده باشد تا گوینده.
آه که نمیدانم چه بلایی سر این ماشیین آمده!
آن آدم پر حرف دیروز حالا تبدیل شده به یک خفه خون گرفته ی دائمی.به یک بیمار که تخت را کنار دیوار گذاشته و آرزو هایش را زیرش پنهان کرده، ناشتا تنهایی می خورد و به وقت ظهر سکوت.آخر شب هاهم بغض!
چه بود،چه شد!اصلا چه می خواستم،چه تحویل گرفتم.
وقتی که" چرندیات بی وزنم" گوش فلک را پر میکرد و هیاهو و دست هایشان مرا مسخ،باخودم میگفتم:ادامه بده پسر!انگار میتوانی...
ادامه دادم و ادامه دادم و حالا ایستاده ام در میان خط خطی های ظاهرا وزین و جای "دلم را شاد کردی پسر جان"،"مرا به خیر تو امید نیست شر مرسان "می شنوم...
آنشب عجیب فکر هایم سرکش بودند،می رفتند به سال های قبل و باز بر میگشتند سر جایشان...
می رفتند به سمت و سوی جشنواره های ادبی،یا سفر میکردند به کتاب ها...
از اصفهان و مشهد میگذشتند و از "پالیز تا پاریس "سر در می آورند،باز راه کج میکردند و وارد دنیای جدیدی می شدند...
اولین مسابقه ی شعری که شرکت کرده بودم را به یاد می آوردم،درست پنج سال پیش...
نشستن های چند ساعته را،پرحرفی های امیر مرزبان را یا حتی شعرهای قاسم رفیعا را.
شاعران آیینی،سپید سراها،من!بحث ها،مجادله ها،تندیس ها!
آه که چه روزگاری بود...
چه نقش و نگارهای رویایی که بر دیواره های ذهنم نکشیده بودم.
فکر میکردم و باز فکر میکردم،این بار نوبت آن مرد بود،همان شاعر خوش تیپ خوش مشرب،آن روز را به خاطر آوردم..و درست روی همان لحظه ای که رو به من گفت:"کلاسیک های کمر شکسته از سپید های تناور بهترند و کاری تر..."ثابت ماندم!
آه انگار گیج شده بودم...
خودم را با خودم مقایسه میکردم،این کار را خوب بلد بودم،از بچگی مقایسه کردن را خوب یاد گرفته بودم،همیشه مقایسه میکردم،مقایسه میشدم،تو سری می خوردم اما باز سرجایم می ایستادم...
حالا چگونه ام؟سوالاتی پر تکرار که ذهنم داشت از خود بی مقدارم می پرسید.
حالا؟
الان را که نمیدانم اما میدانم که اگر اینطور پیش بروم احتمالا کارم به جای های باریک بکشد...
حال این روز هایم،چقدر عوض شده اند...جای دنبال هم صحبت گشتن،دنبال تنهایی میگردم.جای حرف زدن دنبال ساکت ماندن!
عادت به خسته بودن،خستگی های مفرط کمر شکن،خسته بودن از چرندیات مشتی هم سن و سال بی منطق،خسته بودن از متلک های شاعره های کالی که هنوز فرق تکلف را با تصنع نمی فهمند و نطق های غرا میکند...
خسته ام از همه ی آن هایی که فکر میکنند دلقک ها،دل خوشی دارند
خسته ام از همه چیز
خسته ام
حتی از خودم...
خسته ام از پراکنده گویی های امشبم...
خیلی خسته
#ا_تنها


0