شعرناب

صدایم در نمی آمد....

روز سختی بود.اولین بار بود که زبانم به کلی در بیداری گرفته بود.چون بیشتر اوقات در خواب هایم صدایم گرفته بود ونتوانسته بودم حرف بزنم.بگذریم.جریان آن روز از این قرار بود:
از چند روز قبلش مادر و پدرم برای رفتن به سفر بار و بندیلشان را بسته بودندونیمه شب راهی سفر شدند.من ماندم و یک خانه دو طبقه...ساعت دو و نیم بامداد مادر و پدرم خانه را ترک کردند و از من خواستند به اتاقم در طبقه بالا بروم و بخوابم.
حس خوبی نداشت.خودم تنها در یک خانه بزرگ .سعی کردم برای خودم لالایی بخوانم و فکر کنم در جنگل هستم.(معلممان میگفت برای اینکه راحت تر بخوابید فکر کنید که در یک جنگل هستید)در آن جنگل تصوراتم شاخه های درخت تکان میخوردند و عاقبت به دنبال من کردند و من به زمین افتادم
آه .....از این آزمون جان سالم به در نبردم.
برگشتم به همان آزمون قبلی( لالایی خواندن برای خودم) آرام آرام چشمانم گرم شد و نفمیدم کی به خواب رفتم.
صدای چ بود؟؟؟ انگار مادرم کار های زیادی داشت و تند تند در طبقه پایین راه می رفت. ناگهان به خود آمدم.مادرم به سفر رفته بود پس.....
از جایم پریدم و پتو را کنار زدم تند تند با لباس خواب از پله ها پایین دویدم در پله های آخر پایم لغزید و از چند پله آخر افتادم.
نرده را گرفتم و بلند شدم در اتاق پدر و مادرم صدام (گومپ گومپ)می آمدجلو رفتم و در چار چوب در ایستادم.قلبم بنای تپش کردن را گذاشت.مجسمه مادرم به روی هوا بلند شد به پنجره خورد.پنجره با صدای شکستنخییلی زیادی شکست.قلبم آنقدر بالا آمده بود که نمیتوانستم نفس بکشم.گویا در حنجره ام گیر کرده بود ولی جای قلبم(قفسه سینه ام)به شدت میسوخت.پتوی تخت مادر و پدرم بلند شد در هوا می چرخید.نمیتوانستم تکان بخورم مانند مجسمه ای شده بودم که با بتن به زمین متصل شده. تنها عضوی را که متوانستم تکان دهم چشمانم بود .از پنجرهبیرون را نگاه کردم.گرگ و میش بود.که ناگهان صدای الله اکبر اذان برخاست(مسجد سیدالشهدا در نزدیکی خانه ما بود).نفسم حبس شد چون با بلند شدن صدای اذان صدای جییغ های گوش خراشی در اتاق هم بلند شد.مو بر تنم سیخ شد .با صدای الله اکبر دوم صدای جیغ بلند تر شد و من احساس کردم آب یخ به رویم ریختند(پشت گردنم و گونه هایم مانند تام جری سفید شده بود)الله واکبر سوم و باز هم بلند تر بدنم به لرزه افتاده بودو الله و اکبر چهارم و دیگر جز صدای جیغ گوش خراش چیز دیگری نمیشنیدم.و اشک ترس در چشمانم حلقه زد . با پایان الله و اکبر چهارم پتو بر روی زمین افتاد و در اتاق سکوت بر پا شد.
آن زمان تازه توانستم تکان بخورم.در خانه را باز کردم و به خانه خاله ام رفتم.در را زدم و بعد از چند دقیقه صدای غر غر کردنخاله ام آمدودر را باز کرد و قتی مرا دید به چشمانم زل زدو گفت(یا ابولفضل)...


0