شعرناب

ملنگ(19)قسمت آخر


ملنگ قسمت نوزدهم...
مند حسن خان،خیلی شکسته شده بود،از هشت ،نه سال پیش که دیده بودمش انگار هشتاد سال پیرتر شده بود،پیرمرد مرا به خانه برد و اول از همه گفت:تمام ملک و املاک پدرت را بالا کشیدیند و ماهم نتوانستیم برایت کاری بکنیم.
این خبر مثل آب سردی بود که رویم ریخته باشند اما حفظ ظاهر کردم و به راه ادامه دادم تا به پذیرایی خانه رسیدیم...
دکوراتاق پذیرایی عوض شده بود،مبل های سلطنتی جای کنار های گل گلی را گرفته بودند،روی دیوار ها خانه دیگر خبری از چاقو خنجر نبود،جای آن عکس چسبانده بودند به دیوار!
میل های پهلوانی روی طاقچه خودنمایی میکردند،بالاسر آن ها یک قفس به دیوار زده بودند و دوتا قناری توی آن نگه میداشتند،پایین آن را پارچه کشیده بودند که فضولاتشان روی فرش نریزد.
جای لامپ های هزاروپانصد واتی مهتابی گذاشته بودند،لامپ های گازی را هم باز کره بودند.
تلویزیون سیاه و سفید کوچکشان را حالا بسط داده بودند و صفحه را رنگی نشان می داد.
فضای خانه که عوض شده بود،انگار حال و هوایش هم عوض شده بود،خان از هشت سال جنگ میگفت و کمبود هایش،ازآژیر های قرمز میگفت و وضعیت های سفید ناپایدار،از بمباران های مکرر می گفت و از رشادت های جوانان ایرانی!
صدایش را می شنیدم اما خیلی به حرف هایش گوش نمیکردم،تنها سرم را تکان می دادم و او را به ادامه ی خاطره گفتن هایش دعوت میکردم...
درباز شد و طوبی خانم وارد سرسرا شد؛جای چای،قهوه تعارفم کردند،برنداشتم!
حال و هوای فرنگیس را که جویا شدم،چهره ی خان درهم رفت،زبانش تپق میزد،کلمه گیر نمی آورد اما با صلابت هرچه تمام تر گفت:فرنگیس شوهر کرد و رفت پی زندگیش!
دهن باز کردم تا اعتراض کنم،حرف را در دهنم خفه کرد و ادامه داد:
آخر حسن جان ما هشت سال که نمیتوانستیم صبر کنیم،تهش یک سال دوسال!هشت سال دیگر بی انصافیست؛از طرفی این عباس هم چفت خانه را در آورده بود،دادیم رفت!
دهنم را بستم،پنهانی لب هایم را می گزیدم،لبخندی تلخ زدم و گفتم:انشاالله خوشبخت شود!آرزوی من خوشبختی اوست!
میدانی بعضی وقت ها آدم دلش می خواهد فقط تنها باشد،می خواهد برود جایی که دست هیچکس بهش نرسد و برای خودش تنهایی کند! توی تنهایی دست و پا بزند و التماس کند،هرلحظه آرزوی مرگ کند و باز منصرف شود یا اینکه برود یک گوشه کنار سماور بنشیند و دوتا استکان چای بریزد بعدهم در تنهایی هر دو استکان را سربکشد؛داغ داغ!
آتقدر داغ که روده هایش به هم جوش بخورند و قاطی شوند،آنقدر داغ تا بفهمد خیلی وقت ها کارهایی میکند که خودش هم نمی فهمد!آنقدر داغ تا بفهمد برای هرکسی نباید..."
بغض امان پیرمرد را بریده بود،نه میترکید نه فروخورده میشد!انگار آن هم داغ داغ بود.
وامانده محکم به گلویش چسبیده بود و داشت خفه اش میکرد،نفس نمی کشید.آخر میدانست اگر نفس بکشد اشکش سرازیر میشود؛انگار دیگر نمی خواست گریه کند!
ملنگ داشت خودش را آزار میداد،در تمام این سال ها!او داشت خودش را مجازات میکرد؛
قیافه ی درهمش را به سمت من کرد و حرف هایش را از سرگرفت:
دیوانه ها فقط دیوانگی بلدند،دلم خوش بود که مرا برده بودند به بند انفرادی دل فرنگیس،نگو که از آنجا هم بیرونم کرده بودند و دیوانه ی دیگری را جای گزینش کرده بودند.این وسط یکی نبود بگوید مگر این دیوانه آن دیوانه دارد؟دیوانه دیوانه است دیگر،حال اینکه حال من وخیم تر هم بود!
عباس کارگر معدن بود،پسر حاج قاسم قصاب؛عباس در یکی از خیابان های شهر خانه اجاره کرده بود و فرنگیس را به آنجا برده بود،چند باری از جلوی خانه ی شان گذشته بودم.آنجا را به خوبی بلد بودم.
با اندک مایه ای که از پاریس برگردانده بودم همین آلونک را خریدم؛وسایلی که قبل از رفتن به پاریس به خان سپرده بودم را به اینجا آوردم و زندگی را از سر گرفتم!
روز ها در پس روز ها،هفته ها به دنبال هفته ها وماه ها پشت ماه ها گذشت!
زمستان ها به دلیل سردی هوا معدن چی ها پر کار تر بودند،عباس و رفیق هایش چند روزی بود که شهر را ترک کرده بودند و به معدن رفته بودند.
شب ها تا دم دمای صبح نزدیک خانه ی فرنگیس قدم میزدم که مبادا کسی قصد آزار یا دزدی داشته باشد.
یک شب توی بیابان کنار آتش نشسته بودم،طبق معمول دوتا استکان چای ریخته بودم به یاد گذشته ها،در ذهنم مادر را تداعی میکردم،درخیال سرم را روی دامنش میگذاشتم،او سرم را نوازش میکرد و برایم از داستان های دیووپری قسمت هایی را بازگو میکرد؛داستان هایی که بار ها شنیده بودمشان اما باز برایم تازگی داشت،نه که داستان ها،که صدای مادر!
چقدر دلتنگم،چقدر دلتنگ.
باز یاد پدر می افتادم،کنارش مینشستم و به حرف های مردانه اش گوش میکردم!
یا خواهرانم که حالا هرکدام در گوشه ای از دنیا بودند،آخرین باری که دیده بودمشان موقع مرگ پدر بود. بعد از آن دیگر نه من از آن ها نشانی داشتم نه آن ها ازمن!
حسن پسر احمد خان حالا زاغه نشین شده بود و تمام دلخوشیش کشیک دادن های بی مزد و مواجب نزدیک خانه ی فرنگیس بود.کسی که حسن را به کام نابودی کشید.
آن شب دلشوره ام گرفته بود،داشتم دیوانه میشدم،برای پرسه زدن کمی دیر شده بود اما باز به راه افتادم به سمت خانه ی فرنگیس و عباس!
هوا خیلی سرد بود،آسمان گرفته بود،ابر ها بر سر زمین تاج گذاری کرده بودند،اما انگار خیال باریدن نداشتند؛انگار آسمان هم بلاتکلیف بود،نمیدانست باید چکار کند.ببارد؟ نبارد؟ ابرها در سینه اش سنگینی میکردند اما این بغض شکستنی نبود.
توی راه خاطراتم را مرور میکردم از کودکی تا همان لحظه توی خیابان های گذشته پیاده روی میکردم،با بعضی لبخند میزدم و بابعضی چهره در هم میکشیدم.انگار من هم بلاتکلیف شده بودم،ببارم یا نبارم؟
***
از جایی داشت دود بلند میشد،هرچه نزدیک تر میشدم دود غلیظ تر میشد و سینه ی آسمان را بیشتر میدرید،نزدیک تر نزدیک تر و بازهم نزدیک تر!
انگار توی کوچه ی فرنگیس آتش سوزی شده بود،اول باخودم گفتم شاید بچه ها لاستیک آتش زده اند جلوتر که رفتم دیدم که انگار نه ماجرا لاستیک است نه چیز دیگری!
یک خانه آتش گرفته بود،جلوتر رفتم؛خانه را که نگاه کردم لحظه ای سرجایم خشک شدم!
خانه ی فرنگیس بود.ای وای خانه ی فرنگیس!
آتش شعله میکشید،دود قی میکرد؛مردم دور خانه جمع شده بودند و حرف بیخود میزدند،هرچه توان داشتم گذاشتم توی پاهایم و با تمام قدرتی که داشتم دویدم.
به در خانه که رسیدم عده ای خواستند جلویم را بگیرند،اما با دست همه شان را کنار زدم و محکم خودم را به در زدم،در هم مرا به بیرون پرت کرد.
از جا بلند شدم ایندفعه با قدرت بیشتری در را کوفتم،در شکست و با سر به زمین خوردم. درد عمیقی توی پیشانیم احساس می کردم،انگار سرم شکسته بود،اما توجهی نکردم.از جا بلند شدم و دویدم به داخل خانه،هر در را پشت در دیگر با لگد شکستم و هی به عمق آتش رفتم،نه صدای جیغی بود و نه فریادی،این مرا مایوس میکرد،چرا کسی داد و بیداد نمیکند؟چرا کسی کمک نمیخواهد؟
خون از پیشانیم سرازیر بود،چشم راستم را بسته بودم،میدان دیدم کمتر شده بود،وارد اتاق شدم،فرنگیس را دیدم خودش را خم کرده بود و بچه اش را در خالی گاهی زیر خودش قرار داده بود که اگر آوار هم ریخت به هر قیمتی شده فرزندش را نجات دهد!
اصلا وقت فکر کردن نداشتم،داد زدم:فرنگیس بلند شو بیا!
دستم را به سمتش دراز کردم،بلند شد،قبل از اینکه اقدامی بکند ساق دستش را گرفتم و دویدم به سمت در،کمی جلوتر فرنگیس زمین خورد..."
ملنگ داشت آرام آرام گریه میکرد،انگار مقاومت هایش اثری نداشتند،آسمان سینه اش از بلاتکلیفی در آمده بود و داشت می بارید،شدید هم میبارید،آنقدر که کلمه ها در صدای صاعقه اش شنیده نمیشد!
"آه! تا فرنگیس زمین خورد بچه ها اش را از دستش گرفتم خواستم کمک کنم بلند شود که یک تکه چوب بزرگ از سقف خانه روی کمرش آوار شد،گفتم:فرنگیس خواهش میکنم بلند شو!
باصدای خفه ای جواب داد:نمیتوانم حسن! نمیتوانم،سنگین است!زورم نمیرسد.تو برو دخترم را نجات بده!
گفتم :الان چوب را بلند میکنم.
فریاد کشید:نه!برو فقط برو!خواهش میکنم برو!
گفتم:اما...
باتمام وجود فریاد کشید:برو!
دستش را رها کردم و به سمت در دویدم.
این صحنه تلخ ترین اتفاق عمرم بود.دخترک توی بغلم گریه میکرد و از فرط ترس قیه میکشید،به در که رسیدم،عده ای آمدند و شانه هایم را گرفتند،یک نفر هم بچه را از بغلم گرفت و برد!
دیگر چیزی متوجه نشدم تا اینکه در بیمارستان به هوش آمدم...
تنها بازمانده های خانه ی فرنگیس خاک و خاشاک بود!بیشتر جنس خانه از چوب بود،برای همین کاملا ویران شده بود!"
پیرمرد انگشت هایش را مشت کرد و سرش را پایین انداخت و گفت: تمام!
گفتم:تمام؟پس چرا ملنگ صدایت میزنند؟
صورتش را کمی به صورتم نزدیک کرد،چشم های ریزش را ریز تر کرد و گفت:نمیدانم!فقط از آن روز به بعد مردم به این اسم صدایم میکردند.
این زخم روی پیشانیم هم مال همان شب و برخورد محکمم به زمین است!
انگار به خوبی درک کرده بودم چرا مردم حسن را ملنگ صدا میزدند...
از جا برخاستم و به سمت در رفتم هوا کاملا روشن شده بود و خورشید هم داشت از پشت ابر ها سر بر می آورد،دور و بر را که نگاه کردم تنها یک پیرمرد را دیدم که حالا خوابش برده بود،درست مثل یک کودک ده ساله!
با احترام....
ا.تنها
پایان
پ.ن:سپاس گزارم از همه ی دوستانی که در این یک ماه همراه بنده بودند تا ملنگ به سرانجامش برسد.صمیمانه دست هایتان را میفشارم و ابراز سپاس میکنم.
درمورد کلیت داستان اگر نقدی هست که ایراد بنده را گوش زد کند (که حتما هست) خوشحال خواهم شد که مهربانیتان را درحقم تمام کنید.
باز هم سپاس گزارم
درپناه حق


0