شعرناب

ملنگ(18)


ملنگ قسمت هجدهم...
خبر را که شنیدم لحظه ای مات و مبهوت شدم،جنگ!
واژه ای غریب اما آشنا،باطنی ننگ و ظاهری منفور،آه که چه اتفاق بدی ...
لحظه ای همه ی اتفاقاتی که ممکن بود در یک جنگ رخ بدهد را مثل قطاری از سرم گذراندم،از بمباران های اتمی بگیر تا مادرانی که در غم فرزندانشان خودشان را روی خاک میمالند،گور های دسته جمعی غافلگیر شدگانی که گلویشان را برای خواندن آواز پیروزی صاف میکردند و هر اتفاق دیگری،صحنه صحنه ی جنگ را شوم می دیدم،هرچند جنگی ندیده بودم!
شروع یک جنگ بین دوکشور همسایه،ایران و عراق حالا معادلات کل دنیا را بهم زده بود،عده ای دندان تیز کرده بودند تا خاورمیانه را به تاراج ببرند،عده ای هم از آب گل آلود ماهی میگرفتند،بخاطر سخنرانی "شیراک" و اعلام مواضع فرانسه نسبت به جنگ،زندگی ایرانی های مقیم فرانسه سخت تر شده بود،عقاید نژاد پرستانه ی ملی گرایان،امنیت ایرانیان را به شدت کاهش داده بود و به چشم پناهنده به ما نگاه میشد.
راه های هوایی تقریبا بسته بود و سفر به این دوکشور کار بسیار سختی بود،هرچند که اگر سفر هم میکردی،معلوم نبود سالم به مقصد برسی.
اولین زمزمه های جنگ با تصرف خرمشهر به گوش می رسید،بنی صدر متواری شد و جنگ اوج گرفت!
ایرانی ها در مدت کوتاهی خرمشهر را پس گرفتند و حصر آبادان را شکستند،ما از فرانسه با پیروزی های آن ها نفیر میکشیدیم و با شکست هایشان اشک می ریختیم.
دردناک تر از همه ی این ها،عکس ها و فیلم هایی بود که صلیب سرخ منتشر میکرد،کودکان بی خانمانی که خود را به جریان آب سپرده بودند،سوگواری مادرانی که فرزندانشان مفقود الاثر شده بودند و غم پدرانی که خودشان فرزندانشان را به خاک می سپردند؛همه و همه مشتی درد به دلمان می انداخت که با دیدن تصاویرش خود به خود به گریه می افتادیم.
جنگ ذاتی پست دارد،سربازانی که به امید تمام شدن خدمتشان برای معشوقه هایشان نامه می نوشتند و با پوکه ی گلوله گردنبند می ساختند و وعده ی روزهای خوب را میدادند در خون می غلتیدند و طعمه ی مرگ میشدند.
تازه داماد هایی که هرگز نمیتوانستند فرزند تازه متولد شده شان را ببینند.
جنگ با سمفونی مرگبارش داشت روح انسان هارا درهم میشکست.
داستان ها به گلوله و بمب و ترکش ختم نمیشد؛عراقی ها از سلاح های شیمیایی هم استفاده میکردند؛سلاح هایی که اثرات تخریبیش را ما که در اروپا بودیم بهتر لمس میکردیم،هر روزه مردانی را از ایران به اتریش و سوییس و دیگر کشور ها میبردند که مورد حمله ی شیمایی قرار گرفته بودند،یک نفر نصف صورتش نبود و یک نفر بدنش خورده شده بود،یک نفر نمیتوانست حرف بزند و یک نفر خون بالا می آورد.
پست فطرت ها از طرفی سلاح شیمیایی به عراقی ها می فروختند و از طرفی استفاده اش را محکوم میکردند و برای نجات ایرانیان مورد هجوم تسهیلات فراهم میکردند!
هشت سال تمام در پاریس با جنگ زندگی کردم،بعضی وقت ها آنقدر عصبی میشدم که میخواستم شال و کلاه کنم و بروم ریشه ی عراقی ها را از بیخ ساقط کنم،اما دریغ که باز پسم میکشیدند.
گذشت و گذشت و گذشت...
تمامش گذشت و جنگ تمام شد.
روزی که جنگ تمام شده بود،توی محله ی ما نقل و شیرینی میدادند،من هم شربت درست میکردم و توی خیابان ها پخش میکردم.
قهرمانان جنگ را که برمیشمردیم،موهای تنمان از غرور سیخ میشد و سرمان را بالا میگرفتیم.
در اولین پرواز پس از امضای آتش بس،به مقصد تهران حرکت کردم!
****
تهران هشت سال پیش با تهران کنونی فرق داشت،از مردمش بگیر تا خیابان هایش.
درو دیوار شهر عکس جوانانی بود که برای دفاع از مردمشان به جنگ رفته بودند،عده ای از آن ها بازنگشته بودند،عده ای هم که برگشته بودند،درحصاری از چوب به دیدار خانواده ی شان آمده بودند!!!
در تهران ماندن فایده ای نداشت،یک ماشین دربست گرفتم و راهی شهر خودمان شدم؛به آنجا که رسیدم باز سوار ماشین دیگری شدم و راهی آبادی شدم.
لحظه ی ورودم لحظه ی باشکوهی بود،قلبم تند میزد و در انتظار دیدار بودم!
دیدار خان و خانواده اش،علی الخصوص فرنگیس!
یک راست به سمت قبرستان رفتم،اول سلامی خدمت مادر و پدر عرض کردم و بعد هم راهی خانه ی خان شدم!
سر کوچه پسر بچه ها داشتند بازی میکردند،یکی از آن ها را صدا زدم و گفتم:پسرجان!بیا اینجا،خانه ی مند حسن خان همین جاست؟
پسرک نگاهی از روی ترس به هیبت درشتم کرد و گفت:بله آقا همینجاست!
به سمت خانه رفتم و در را زدم،صدایی ناآشنا از پشت در آمد:کیه؟!
گفتم:لطفا در را باز کنید،حسن هستم!
باصدایی مشمئز کننده در بازشد،انگار سال ها بود در را روغن کاری نکرده بودند،پشت در پیرمردی بود،بالبانی به سیاه و سبیل هایی زرد،انگار تازه از پای منقلش بلند شده بود،چروک های صورتش همه نشانگر راه هایی بود که در زندگی رفته بود،حال اینکه در خیلی ها مغلوب زمانه شده بود و بعضی اوقات هم بانگ پیروزی سر داده بود.
در همین افکار ول میگشتم که پیرمرد خوش را انداخت توی بغل من.
مند حسن خان،خیلی شکسته شده بود،از هشت ،نه سال پیش که دیده بودمش انگار هشتاد سال پیرتر شده بود،پیرمرد مرا به خانه برد و اول از همه گفت:تمام ملک و املاک پدرت را بالا کشیدیند و ماهم نتوانستیم برایت کاری بکنیم.
این خبر مثل آب سردی بود که رویم ریخته باشند اما حفظ ظاهر کردم و به راه ادامه دادم تا به پذیرایی خانه رسیدیم...
ادامه دارد...
ا.تنها


0