شعرناب

ملنگ(16)

Abolfazl Ramezani:
ملنگ قسمت شانزدهم
پسرک گیلکی شیرین زبان با چشم های سبزش حال همبستر خاک میشد!خاک! آه که هروقت چهره اش توی ذهنم می آید موهای تنم سیخ میشود،اصلا سردم میشود حتی در گرم ترین هوا!...
بدتر از همه یاین ها سردرد هایی بود که به جان فرنگیس می افتاد،وقتی سردرد می گرفت همه ی بخش را میگذاشت روی سرش،هر فریاد که میزد،یکسال مرا پیر میکرد!
روز ها پس از روز ها،هفته ها پس از هفته ها و ماه ها پس از ماه ها میگذشت،درست در مرکز زمستان بود،نیمه های بهمن ماه!
روز عمل فرنگیس دیگر رسیده بود.
همه توی اتاق جمع شده بودیم و سعی میکردیم با امید دادن های پی درپی و لبخند های تصنعی حال فرنگیس را خوب نگه داریم.
وقتی به قیافه ی فرنگیس نگاه میکردم،هول برم میداشت،آن قیافه ی دلربا با موهایی که همیشه آن ها را میبافت،حالا شده بود بیابان لم یزرعی که دل هر مادر مرده ای را به رحم می آورد،چهره ی مغرور فرنگیس حالا بستری از عجز بود،چشم های گود افتاده اش قرمز شده بود،و لب هایش خشک!
گه گهداری زبانی به لب هایش میزد ورنگ لبانش را سرخ تر جلوه میداد.
درهمین افکار سیر میکردم که پرستاران آمدند و مارا از اتاق بیرون کردند تا لباس تن فرنیگس کنند و مقدمات عمل را آماده کنند.
تا در اتاق عمل همراهش رفتم،در آخرین لحظه ای که داشت وارد اتاق میشد لحظه ای از پرستاران خواهش کردم که برانکاد چرج دار را نگه دارند،برانکاد که ایستاد،گفتم:هی فرنگیس...
دیگر بغض امانم نداد و رویم را برگرداندم،فرنگیس را هم بردند.
****
چند ساعتی گذشت...
همه جلوی تخت فرنگیس ایستاده بودیم تا به هوش بیاید،دکتر عمل موفقیت آمیزی را پشت سر گذاشته بود.
طوبی زن خان،داشت یاسین (یس) میخواند،ماه رو هم باقیافه ی بزک کرده اش تسبیح میگرداند،آن طرف تر زنی داشت به ماه رو لعنت می فرستاد که نگاه کن با این قیافه چطور رویش می شود تسبیح دستش بگیرد؟
ماه رو مرگ این جماعت را در بی توجهی می دانست،اصلا به طرفش برنگشت که نگاهش کند چه رسد بخواهد جوابش را هم بدهد.
"هذیان میگوید!"
این جمله افکارم را سرجایش آورد،مند حسن خان،با چهره ای اشک بار جمله اش را دوباره تکرار کرد،اصلا فریا میکشید همه را بغل میکرد،اشک میریخت.
چند دقیقه ای گذشت یکی از پرستاران آمد شروع کرد به قرزدن که چه کسی این همه آدم را توی اتاق راه داده؟
خلاصه که از اتاق بیرونمان کردند و فقط مادرش را گذاشتند بماند.
چند ساعتی که گذشت دوتا دوتا میرفتیم داخل و فرنگیس را میدیدیم.
وقتی رفتم بالای سر فرنگیس حال حرف زدن نداشت،گفتم :نمیدانی که چقدر خوشحالم.
هر لحظه هم هی از این و آن میپرسیدم که واقعا حالش خوب است؟و تنها جوابم سرتکان دادن های امید بخش و لبخند های خوش مزه بود!
گفتم:دیدی فرنگیس خوب شدی؟چه کسی گفته بود قرار نیست خوب شوی؟از همان اول هم میندانستم حالت درست مثل روز اولش میشود.
لبخندی زد و باصدای خفه ای گفت:جدا؟ولی من اینطور فکر نمیکنم!تو دست و پایت را از خود من بیشتر گم کرده بودی...
چهره درهم کردم و گفتم:شاید!
راست میگفت،من اصلا پنهان کار خوبی نبودم،چهره ام آیینه ای بود در تمام درد های درونم،انگار هنوز هم این خصلت را یدک میکشم،عجب آینه ای دارم مگر نه؟هنوزهم زنگار نگرفته!"
لبخند های پیرمرد کمی این سرگذشت تلخ را قابل تحمل تر میکرد،اما انگار ماجرا به همین چیز ها ختم نمیشد،صدای نامفهومی از سوی ملنگ حواسم را دوباره جمع خودش کرد؛:
"مدتی گذشت،دیگراوضاع مملکت خیلی آشفته شده بود،شاه فرار کرده بود و حکومت داشت عوض میشد،راه رفتن توی خیابان ها هم سخت بود،درهمان اوضاع بقول معروف قاراشمیش،پدرم به خان پیشنهاد داد که املاک تهران را بفروشیم و برگردیم همان ولایت خودمان،میگفت:اینجا دیگر خطرناک است!
خان هم از بس که از این شهر وامانده خاطرات بد داشت،بی هیچ استقامتی قبول کرد،املاک را فروختند و برگشتیم به همان ولایت خودمان.
پدرم هرچه پول داشت را نصف کرد،نصف آن را به من داد و با بقیه مقداری از املاک خودش را در ولایت خرید،البته نه آنقدری که دیگر بشود اسمش را خان گذاشت.
میرزا احمد را حالا فقط قدیمی های ولایت میشناختند،نسل که عوض شده بود،همسال های ما رفته بودند شهر کارپیدا کنند،تقریبا در ولایت خودمان غریب افتاده بودیم.
کوچه باغ های این ده،مرا به یاد خیلی چیز ها می انداخت،بازی کردن های مفرط توی کوچه،بارکشیدن ها برای مندحسن خان،دنبال سگ و گربه دویدن ها و خیلی کار های دیگری که هرکدامشان صفحه ای از خاطراتم بودند.
همه چیز داشت مهیای ازدواج من و فرنگیس میشد،حتی قرار عقدمان هم تعیین شده بود،سور وسات عروسی راهم کم کم داشتیم برپا میکردیم.
یک روز صبح رفته بودم به شهر تا چند قلم وسایل برای جشن عروسیمان تهیه کنم،اواسط بهار بود اما باران تندی می آمد،هرچه ایستادم تا ماشین گیرم بیاید که به ولایت برگردم،نبود که نبود،مجبور شدم پیاده به راه بیفتم،وقتی رسیدم به آبادی دیگر شب از نیمه گذشته بود،خیس و گلی به راه ادامه دادم تا به خانه رسیدم،کلید را که توی در انداختم،در باصدایی باز شد،وارد خانه که شدم دیدم همه جا تاریک است،زود رفتم چراغ هارا روشن کنم که پایم به لبه ی حوض گیر کرد وافتادم و سرم به لبه ی حوض خورد،وقتی ازجا بلند شدم،احساس گرمای عجیبی درپیشانیم احساس میکردم،دست که به پیشانی بردم،فهمیدم دارد خون می آید.
دلهره برم داشته بود،انگار پدرم خانه نبود،چراغ هارا روشن کردم دیگر مطمئن شدم،زود به سمت خانه ی خان روانه شدم،مقداری از راه را دویدم،وقتی به آنجا رسیدم،در را زدم،مدتی منتظر ماندم اما کسی در را باز نکرد،هر لحظه دلشوره ام بیشتر میشد،که صدایی از پشت توجهم را جلب کرد...
ادامه دارد....
ا.تنها


0