شعرناب

شهامت را معنا کن

بچه که بودم تو کوچه مون یه پسره ریز نقش وبدقیافه بود که من از اون خیلی حساب می بردم .روز وشبم همش به ترسی که از ش داشتم می گذشت .یه جوانی درهمسایگی داشتیم که سرش خیلی تو کتاب بودوبا یه گرو ههایی هم می پرید. حتی چند بار به خاطر خواندن یه کتابها یی افتاده بود تو زندان شاه، اما نمی دونم چطور زودی بیرون می آمد .یه روزوقتی در باره ترسم از اون پسره بهش گفتم.گفت باید هیکلتو درشت کنی وقوی شی یا حتی می تونی ازپشت با یک چوب بکوبی تو سرش .آنوقته که دماغشو میتونی به خاک بمالی .از روز بعد کارم شده بودهارتل ووزنه .تمام وقت ورزش می کردم تا هیکل درشت کنم .دو سه هفته بعد یک روز اتفاقی تو یک کوچه تنک وخلوت با هم سرشاخ شدیم .گفتم وقتشه .دست به یقه شدیم اما مشت اول رو اون پرت کرد .خواستم تلافی کنم مشتمو بردم طرفش ،دیدم نه نمی تونم بزنم .مشتم لرزید و بازوم خشک شد .پسره معطل نکرد مشت دومشو خواست بزنه که یهو از ترس ،خودمو خیس کردم .همانطور که مشتش تو هوا بود گفت خاااک توسرت .بدبخت!.خیلی شانس آوردم کسی منو با آن وضع ندید .اشک تو چشام جمع شد وخجالت کشیدم .وقتی داشتم برمی گشتم خونه، جوان همسایه رو دیدم نگاهی به من کرد ومن هم نگاه کردم .تازه بود که می فهمیدم چرا هر چند وقت یکبار از زندان بیرون می آید.
خرداد ماه ۹۶-محمد قلیها


0