شعرناب

ملنگ(5)

ملنگ قسمت پنجم
در خانه شان که رسیدیم پدرم در را زد،صدایی از دورگفت:کیه؟؟؟
پدرم داد زد: منم احمد!
در را باز کردند،پشت در حسن نقره بود_کلفت خان_گفت:به به خان بالا !خیلی خوش آمدید،منت نهادید. بفرمایید
پدرم با لبخند گفت:خوب اینطور که تو جلوی در ایستاده ای ما نمیتوانیم بفرماییم!
حسن نقره کمی سرخ و سفید شد و از جلوی در کنار رفت.
وارد خانه شدیم.خانه ای اعیانی با حیاطی بزرگ درست مثل خانه خودمان بود.هیچ چیز جالبی برایم وجود نداشت.
دیدیم خان با عبایی به روی دوش به استقبالمان آمد: خیلی خوش آمدی احمد خان.صفا آوردی.
ندا میدادی بگویم این حسن نقره مفت خور بیاید دنبال آقا زاده چرا خودتان تشریف آوردید؟
زیر لب غرولندی کرد:آی خاک برسرت کنند حسن نقره.
پدرم گفت:این بار خودم آوردمش تا خدمتتان عارض شوم که این پسر را بگیرید مثل همه ی کارگر ها باهاش رفتار کنید.اینکه پسر خان است برای خودش است به وقت کار باید کارش را درست انجام دهد.
اگر خبطی کرد تنبیهش کنید.اصلا گوشت هایش مال شما استخوان هایش مال ما!
این را گفت وبا خان خداحافظی کرد و روی برگرداند برود خانه!
من ماندم و حسن نقره و مندحسن خان!
خان گفت : حسن اقا بیاتو چرا توی حیاط ایستاده ای؟
بیا یک چای آتشی بزنیم بر بدن و خنده ای بزنیم به ریش پدر دنیا!و بگوییم :آی دنیا گور پدرت...
با خودم گفتم :خوب بله تو این را نگویی که بگوید.آن رعیت بدبخت هم همین را میگوید؟"
برق عجیبی درچهره ی ملنگ می درخشید انگار توی چشم های اشک افتاده باشد.
گفت: بگذار تصنیفی بگذاریم و حالش راببریم.
گفتم:بیخیال،داستان را ادامه بده.
گفت:ادامه میدهم اگر آهنگ داشته باشد تاثیرش هم بیشتر میشود.
بعد هم لبخندی زد و توی دلش کلی خودش را بابت این خوشمزگی تشویق کرد.
*************************************************************************************************************
صدای حسین قوامی اوج میگرفت در فضای کوچک کلبه،صدای خوش ویولون همایون خرم و طعم چای آویشن ملنگ کنار آتش همه و همه مرا کیفور میکرد.
دمی فریاد میکشید :تو ای پری کجایی؟
شعر های سایه انگار خدایی میکنند در ادب این مملکت.
حواسم پرت تصنیف پری بود که ملنگ گلویش را صاف کرد و نگاهم را به سمت خودش برد.
آهی سر داد و دوباره در فضای داستانش غرق شد.داستانی که هیچ چیزش برایم آشنا نبود:
"با خان کمی چای خوردیم،حبه ای تریاک انداخت داخل چایش با انگشت های پینه بسته اش آن را هم زد و یک نفس سر کشید.
گفت: خوب پسر خان دیگر باید شروع کنیم.
فریاد زد: آهای حسن نقره نکبت،های حیوان کجایی؟
حسن نقره سراسیمه میدوید و بانگ میزد:قربانت شوم جانم بفرما خان.
برو اول در اندرونی را بزن عیال بچه ها را بیدار کن بعد بیا کار حسن آقا را بگو.حسابی درانتظار است.
لبخند کجی از روی بی میلی زد و آتش را درون پیپش شعله ور کرد.
چند دقیقه ای گذشت تا حسن نقره آمد.
گفت:حسن آقا قربانت شوم بیا برویم.
به دنبال حسن نقره به راه افتادم،درپایین ولایت هرکه مرا میدید احترامی میکرد و احوالی از پدرم میپرسید.اما این ها همه برایم زجر آور بود،چون میدانستم این احترام ها بخاطر مجبوری است.
معلوم نبود توی دل هایشان چه فحش میخوردیم ما جماعت اعیان!
از کوچه باغ های دیوار کاه گلی گذشتیم تا رسیدیم به باغات خان!
حسن نقره گفت: حسن آقا این غلام رضا بابای سعید که رفته خدمت از مرغداریش کمی کود آورده اینجا پیاده کرده.باید باهم بار گاری کنیم ببریم خانه ی خان!
گفتم:به چه کار خان می آید این کود ها؟
گفت: چه بدانم والله میخواهد خانه ی ننه ی قاسم قصاب فلک زده را که پشت خانه خودمان است بگیرد بزند به سر حیاط،آنجا باغ درست کند،برای دلخوشی.
گفتم:ننه ی قاسم قصاب هم اجازه میدهد؟
گفت: مجبور است،خان از حاج قاسم چیزهایی میداند که اگر رو کند باید آبادی را بگذارد و برود.
ادامه داد قربانت شوم شما همین جا منتظر باش تا بروم گاری بیاورم این ها را بار کنیم...
ادامه دارد...
ا_تنها


0