شعرناب

نابک .....داستانهای کوتاه

به زور از لای در رفتم تو..تمام حرف ها توی سینه ام
داشت خفه ام میکرد.نشستم ی گوشه ،وبه در ودیوار
آشنای خانه خیره شدم..خودش نبود ولی عطر تنش همه جا بود.چقدر دلم میخواست اینجا بود و تمام حرفهایی
که توی دلم مانده بود را برایش میگفتم...یاد آخرین
حرفش
که می‌ افتم تمام تنم میلرزد
_تو برای من مردی،تموم شدی برام....
ولی من زنده ام،تمام نشدم...هنوز خرده های دلم هست..هنوز هم به خاطر توست که نفس میکشم..
باصدای باز شدن در،ضربان قلبم تندتر شد..در راکه بست‌ مات ومبهوت به درودیوار زل زد تا اینکه مرا دید...
دیگه طاقت نداشتم ،اون‌باید میدونست که کسی نمیتونه اندازه من عاشقش باشه..اون باید این غرور‌لعنتی رو کنار بذاره بگه که اونم بدون من دووم نمیاره...باید بدونه که ....
خم شد و منو برداشت...تمام حرفهایی که توی سینه ام
بود فقط چند کلمه بود...ولی بدجوری روی دلم سنگینی
می‌کرد..
منو برد نزدیک صورتش،اول بو کرد...هزار بار ...ولی
یک دفعه حالش عوض شد ..با تمام غرور مردانه ای که
داشت،به گریه افتاد و به درو دیوار مشت کوبید ...به
طرف پنجره رفت،مرا تودستانش هزاران تکه کرد..تمام
دوستت دارم های توی سینه ام توی هوا‌پخش شد،حتی
نخواست بفهمه که توقلبم چی میگذره....
✍عضو محترم گروه نابک
#میناباباخانی
#نابک_کانال_رسمی_داستانهای_کوتاه
@naabak_nab
#سایت_ادبی_تخصصی_شعرناب
sherenab.com


0