شعرناب

شبی از شب ها

من فانوسم.فانوسی دلسوخته
می سوزم و می سازم و می افروزم
مرا رها نکن
اکنون،که بالانشین بزم خورشیدهای تابانی
و در رقص پر ماجرای امواج نور
اما...
شب و سرما هم فرا می رسد
آن گاه
چه در کوخ باشی یا کاخ
چه دریا و چه در خشکی
چه در عرش و چه بر فرش
فرقی نمی کند ....... چون!
محتاج همین فانوس کم سو خواهی شد
با تلالویی زرد رنگ
محتاج همین فانوس که از پشت شیشه ی سینه
گرمای آتش قلبش را......
به تو هدیه می دهد
محتاج من ...
دلنوشته ای بود و همین........
فانوس دلتون روشن به آتش عشق.....


0