شعرناب

ملنگ(3)

ملنگ قسمت سوم
وارد خانه که شدم،با چیز های عجیبی روبرو شدم،به جای استکان و بشقاب و کمد و تلویزیون،چشمم به سر گوزنی تکیه داده بر دیوار و چاقویی آویزان از دیوار افتاد.
میل های پهلوانی سنگین روی طاقچه عرض اندام میکردند.
کف خانه را موکت های سبزی با خال های سیاه پوشانده بود.
توی خانه خبری از بخاری نبود،هرچه که بود یک شومینه بود که با چوب و زغال کار میکرد.
با ملنگ نشستیم جلوی آتش،انگاری چای های ملنگ حسابی خواب را از سرمان پرانده بود.
گفتم :ملنگ چه خانه ی باحالی داری!
گفت: کجایش باحال است؟
لبخند ملیحی زدم،خودم را جمع جور کردم سپس لب لوچه ام را چروک کردم و گفتم: باحال است دیگر.
بدون اینکه چیزی یگوید،رادیوی مشکی رنگی را از کنار صندلی گهواره ایش برداشت، انگار رادیو خیلی قدیمی بود.آن را روشن کرد،رادیو هم شروع کرد به خرناس کشیدن،مرا یاد تلویزیون های برفکی قدیمیمان می انداخت.
کمی دست کاریش کرد و سپس زیر لب ناسزایی گفت و کناری پرتش کرد.
گفت:شب ندای بلندی میخواند.
گفتم:بله
گفت:نمیخواهی بخوابی؟
جوابی ندادم اما از قیافه ام معلوم بود پاسخم منفیست.
باز گفت :منم!
چند دقیقه ای کنار آتش نشستیم،سکوت بینمان حاکم شده بود،تنها صدای جیغ کنده های داخل آتش که داشتند از شکستن کمرشان فزیاد میزدند،شنیده می شد. انگار کمک میخواستند.
آمدم سکوت را بشکنم،خواستم چیزی بگویم اما ذهنم کمک نمیکرد. نگاهی به سر و کله ی نتراشیده ی ملنگ انداختم و گفتم: راستی تو چرا هیچ وقت صورتت را اصلاح نمیکنی؟
نفسش را بیرون داد و گفت :عزادارم.
گفتم عزاردار که؟
گفت: عزادار انسانیت!
آن لحظه حسابی توی دلم ملنگ را مسخره کردم،با خودم گفتم نگاهش کن حالا این هم برای ما فیلسوف شده!
گفتم :ملنگ نگفته بودی شکارچی هستی!
بی درنگ گفت:خب نیستم،هیچ وقت نبوده ام،اصلا کلا با این کار ها مخالفم!
گفتم :پس این سرگوزن را از کجا آورده ای؟
نفسی کشید و کفت:مال پدر خدابیامرزم بود.همیشه تفنگش به دوشش بود و اسبش زین برای دشت و دمن!
گفتم:یعنی و پدرت شکارچی بود؟
گفت: نه
گفتم :پس چه؟
گفت:این کار را از روی تفریح میکرد.
گفتم:پس چکاره بود؟
گفت:خان بود!
گفتم:خان؟
با سرش تایید کرد!
انگار ماجرا داشت جالب میشد.
دهانم را باز کردم تا چیز دیگری بپرسم که ملنگ پرید وسط و گفت چیزی نمیخوری؟
گفتم: کمی چای باشد دعایت میکنم!
غرولندی کرد و رفت یک کتری بی دسته ی سیاه را آورد و کذاشت روی آتش!
گفتم:ملنگ،ذهن مرا خیلی درگیر کرده ای با آن زخم عجیب غریبت.
گفت: این زخم سال هاست خودم را هم درگیر کرده.
گفتم: راستی داستانش چیست.
گفت:باید از اول بگویم، حوصله ات نمیکشد.
گفتم:طولانیست؟
گفت:خیلی
گفتم:شب هم طولانیست!
برقی در چشمانش درخشید انگار پس از سال ها کسی را پیدا کرده باشد تا درد هایش را برایش بگوید،شاید هم...
آهی کشید،انگشت هایش را برد لای موهای پرپشتش و شروع کرد.
درست از اول،داشت برمیگشت به سال ها پیش....
ادامه دارد...
#ا_تنها


0