شعرناب

مجموعه داستانهای کوتاه آشنای دور از من . برای استادم

اتاقی سرد در مسافرخانه ای سرد تر از برزخ در میدان راه آهن،من در تختی یک نفره به سختی آرمیده بودم با هزاران آرزوی بر باد رفته در دوردستهای آمدن بی هنگامم به شهر بی آرام تو ،به سقف خواسته های نابارورم نگاه میکردم و ناشدنی تر از همیشه می پنداشتم این هرزه توهمات روان در رگهای سرشار از رونال روان درون رگهای داغ پیچیده بر ماهیچه های مایوس از ساعتی دیگرم را ،بار بسته بودم تا به فرشته ای بدل شوم در واقع برای پیوستن به اویی که به داشتنش در مردمکانت می بالی،روز اول،در ترمینال جنوب، به این هیاهو کده قدم نهاده بودم تا درمانگر روح و جسم خسته کالبدهایی شوم که با خسم بی پایانشان امروز خودکشی را به ورودی رگهای خسته ام راهنما شده بودند،صدای قطره های سیل آسای اشکهایم راکه میچکید بر آستانه پاکی ندیده زمین اتاقک وحشت زده مسافرخانه ،همچون صدای نحیف حرکت پاهای رنجور جیرجیرک ها در زمستان برفی ،با جان و دل نوش میکردند پرده های باکره گوشهای خونینم از ضربات شنیده هایی که در آمدنم به این نا امن سرا نادیده گرفته بودمشان،راستی آنروزهنوز نیامده بودی به عرشه کشتی بی سکان دارمن تا بادبانهای آشفته حال ازطوفان زدگی دریای مطلاتم فرشته را مزین به قدومت کنی ،معلم،نه نیامده بودی تو،گاهی تو مهربانترین کلمه برای من میشود برای داشتن....
روبروی صورتم صفحه نیمه ترک خورده گوشی همراه من که از هر مونسی بیشتر شنیده بود ناشنیدنی هایم را صدایم میکرد و دستانم که از جای خراشهای عمیق کنار هم ردیف شده روی ساعدم خسته بودند ،سر ناسازگاری با من نیمه رفته و نیمه مانده داشتند در جواب به تماسی که در حال رد تماس بود و تنها امید برای نرفتن.
میدانی بعضی لحظه ها خیلی زود میخواهی دیر شود اما وقتی می شود ...
همه جا داغ شده بود و پلکهای من دست هم را که گرفتند با من ،هرسه به سمت آنجا که آمده بودیم روز اول راهی شدیم ،نمی دانم چرا ولی باز مثل دفعه های قبل نشد،روبروی آینه نیم تنه اتاقم در بیمارستان نشسته ام،حالا مدتی از آن روزهای من گذشته و من نه بیمار ،که تیمار گر ارواح خسته و کالبدشانم در همان اتاق که نیمه جان و خونین آمدم
حالا اما دیگر تو هستی وقتی به اینهمه هیچ نگاه میکنم از افق دور دست اشعه های رنگین عشقت به من ، به ما ،به کسانی که بوی ادکلن کاپیتان بلک را آغشته به بوی سیگار و نفسهای خسته ات عاشقانه می ستاییم.تو هر جا که هستیم هستی ،با ما ،با خدایی که در چشمهایت میشود دید دیگر حالا ،حتی به فرزندی قبول کن،راضی هستم .
صبح
وقت نماز
وقتی در آینه به همان خدایی نگاه میکنی که در چشمانت پنهان کرده ای بگو ،بگو به او که عاشقش هستم ،خوب میداند چقدر
آقا همیشه باشی
تقدیم به تو...
شاگرد شما


0