شعرناب

سندلی درست است...نه صندلی

توی تاکسی نشسته بودم و راننده ویراژ داد و خودرو مسافرکش دیگری خودش را به ما رساند و با زبان عشق لاتی به راننده ی ما گفت...داشم چرا اینجوری رارندگی (=رانندگی) می کنی ؟ راننده ما گفت...چرا آلن دو لنی صحبت می کنی؟ هر دو راننده خندیدند و من نیز خنده م گرفت...بعد سوار تاکسی دیگری شدم و یکدفعه خودرویی پیچید جلوی ما...و راننده تاکسی با خونسردی و لات منشانه گفت... آخه من به تو چی بگم راز بقا... سوار تاکسی بعد شدم راننده آهنگی گذاشت که از شدت خنده دستم را مدام گاز می گرفتم...سودابه سودابه...اگه من و تو با هم اختلاف داریم...بچه ها چه گناهی دارند ..سودابه سودابه....مسافری خواست پیاده شود که فنر زنگ زده ای چون مار از کف سندلی به پشت شلوار او گیر کرده بود و شلوارش را جر داد...دستش را روی باسن اش گذاشته بود و به راننده ناسزا می گفت...
نمی دانید چه بگومگویی شد...و من دیدم فنر مثل موش رفت توی سوراخ سندلی برای شکار بعدی.... یکی می گفت من بچه ی نازی آبادم...دیگری می گفت من بچه ی تخته فولاد اسفهان (= اسپاهان) ام و پیرمرد فرتوتی گفت دعوا نکنید من بچه چاله میدون و آب منگل ام....همه خندیدند و رفتند...
و من خاطرم آمد که برادر مرحوم ام می گفت....از کنار یک دیوانه .... عاقلانه باید رد شد....


0