شعرناب

ملنگ(2)


ملنگ قسمت دوم
ملنگ هم مثل همه ی آدم های این روزگار داشت نفس میکشید،لبخند میزد،شاید گریه هم میکرد.
حالا دیگر ریش هایش کم کم داشت سفید میشد،شقیقه هایش که دیگر سفید بودند.
چهره ای سالخورده و شاید خسته!
آن روز وقتی توی خیابان دیدمش،با لبخندی به استقبالم آمد،به سمتش رفتم،دستم توی دست های گنده اش گم و گور شده بود.درست مثل کودکی هایم.اما اینار نه بنفش شدم نه سرخ!
گفتم:ملنگ چه خبر؟
گفت: نان خدارا میخوریم و شکرش میکنیم.
گفتم: داری پیر میشوی ها.
لبخند تلخی زد و گفت : هرچه ما پیر تر میشویم شما جوان تر میشوید.
حرفش حسابی تاثیرم کرد،دستم را رها کرد و به آغوش هوا سپرد و رفت.
ذهنم عجیب در تقلا بود.کوشش میکرد تا به درونش راه یابد، انگار داشت مرا به سمت خودش میکشید.
تصورم از ملنگ درست همان آدم هایی بود که سرگذشتشان از درگذشتشان تلخ تر است.
آن زخم حیرت آور گویای ماجراهای خفته بود،شاید بیدار مثل یک جغد اما یک جغد ساکت.
اتفاقات دلهره آور عجین با اشک شاید این تصور ها تنها قسمتی از دریای ملنگ داستان ما بود. زخمی عادی با ماورایی غیر عادی.
ای کاش میشد این حقیقت ها را بفهمم.
___________
خانه ملنگ را زیاد دیده بودم،یک آلونک درویشی بود شبیه خانه ی زاغه نشین ها،با پنجره های زنگار گرفته و حیاطی به وسعت بیابان.
شب ها جلوی خانه اش آتش روشن میکرد و روی صندلی کهنه ی پایه شکسته ای که تا حالا بار ها داده بود نجار درستش کرده بود مینشت و چای آویشن میخورد. و در افق های تاریکی محو میشد.
______________
آن شب شب عجیبی بود.حسابی صدایم را بالا برده بودم و داشتم کلفتی صدایم را برای آنانی که حرف زدن یادم داده بودند به رخ می کشیدم.
پدرم سر می آورد و من سر بند.انگار حسابی کفری شده بودم،آنقدر نیش زدم تا مادرم با بغض فرو خورده ای گفت:بچه که بودی با دندان هایت این و آن را آزار میدادی حالا با زبانت!امان از این دهان.
مجال برای ماندن نبود انگار تند رفته بودم، البته حالیم نبود، از خانه بیرون آمدم و در را محکم به هم زدم.
توی خیابان ها قدم میزدم،بی آنکه اثری از حیاط باشد، چراغ های برق را سه به یک خاموش کرده بودند، یعنی سه تا خاموش یکی روشن.خیابان حالت مخوفی داشت،جلوتر که رفتم انگار تاریکی بیشتر میشد تا جایی که رسیدم به تاریکی مطلق.
نوری از کمی جلوتر این تاریکی را میشکت، خوب میدانستم نور کجاست.یقینا نور آتش ملنگ بود.
راه آشنا را آرام آرام پیمودم.ملنگ روی همان صندلی نشسته بود و داشت با چای خودش را مست میکرد.
آتش زبان میزد به تن سرد شب و ملنگ هم با نمدی به روی دوش داشت لب بر لب استکان به معاشقه می پرداخت.
بی آنکه چیزی بگوید استکانی را پر از چای کرد و به طرفم دراز کرد. من هم در سکوت مطلق استکان را گرفتم و کنارش روی یک تکه سنگ نشستم، داغی استکان چای دستم را به سوزش انداخته بود.
چند دقیقه ای گذشت،طعم آویشنهای ملنگ در تنم رسوخ کرده بود و حسابی کیفور شده بودم،تا به حرف آمد و سکوت را شکست.
گفت:خب جوان حتما باز با کسی دعوایت شده!
نشنیده گرفتم و به سکوت ادامه دادم.
ادامه داد: باکی؟
انگار جوابش را خوب میدانست اما باز میپرسید.
_پدرت؟
سرم را به نشانه ی تایید تکان دادم.
گفت: حرفی نمیزنی؟
گفتم:دیگر چه بگویم همه را خودت گفتی.
استکان داغ را تا نیمه هوف کشید،نفس گرمش را از گرمگاه سینه اش بیرون داد، با لبخندی گفت: خوش بحالت
انگار طعم حسرت را از چشم هایش میچشیدم.
گفتم: خوش بحالم؟ بخاطر اینکه خوب دعوا میکنم و زخم زبان میزنم؟
گفت: نه!
_پس چی؟
_خوش بحالت برای اینکه کسانی را داری که باهاشان دعوا کنی.
_مگر تو نداری؟
_نه
_خوب پس حالت باید بهتر باشد.کسی مدام توی گوشت نمی خواند چرا این کار را کردی چرا آن کار را کردی
با نرمی خاصی گفت:برای همین حال و روزم شده این. وگرنه...
آهی کشید و از جایش بلند شد،همینطور که میرفت سمت خانه گفت:اگر میخواهی از سرما تلف نشوی بیا تو.
به دنبالش راه افتادم و وارد خانه شدم.
ادامه دارد...
#ملنگ_2
#ا_تنها


0