شعرناب

مجموعه داستانهای کوتاه آشنای دور از من . کلاس داستان نویسی

تو کلاس نشسته بودم که به آرومی اومدی ، باز احتمالا از خلوتی که همیشه تو مترو با خودت داشتی ،دیگه همه جا مثل سایه دنبالش بودم،مگه چه عیبی داره؟،نمیتونستم به این فکر کنم ....وقتی بهش نگاه میکردم باورم میشد که هنوزم هستن از این نوع انسانها،بوی ادکلن تلخ مردونه اش که با بوی سیگار مخلوط شده بود ،خصوصا تو کلاسهای زمستون دیونه ام میکرد وقتی بعد سلام به سمت جالباسی میرفت تا پالتوی مشکیشو آویزون کنه،رو به ما می ایستاد ،سرش پایین بود ،چیزی رو زمزمه میکرد،بعد میپرسید خب چطورین؟،بعد بدون اینکه مهلت جواب بده شروع میکرد ،یکی بود یکی نبود،باز چند ثانیه ساکت میشد ،میگفت این مهم ترین درد انسانهاست ،تازه معنی یکی بود و یکی نبود رو میفهمم حالا که کلاسهاش تموم شده،من هستم ولی اون ....چشمهای خستش باز بدون اینکه ببینه به جای گنگی توی کلاس نگاه میکرد،طوری توضیح میداد که انگار خودش نمیشنوه چی میگه،تمام اینها رو حفظ کرده بود،نه من رو ،هیچکس دیگه رو هم نمیدید،همه به معصومیت چشمهاش ایمان داشتیم،پسر و دختر،از بالایعینک نازکش طوری نگاه میکرد که انگار .....نمیدید،دلم میخواست فقط یکبار چشمهامومستقیم نگاه کنه،انوقت حتما میفهمید چی توی من میگذره ،فقط بدی دیده بودم از این جنس بشر،پس چرا تو اینطوری نیستی؟،یک بار یادمه وقتی داشت داستان نویسی رو میگفت یاد نوشته های خودش افتادم که از یکی از بچه ها به هزار التماس گرفته بودم و هر صفحه از اون کتاب جادو رو روزی هزار بار میخوندم،مال دوره های داستان خونی بود ،فقط اونموقع ها بود که میشد امیدوار باشم که شاید با کلکی بتونم یک مقدار از داستانهاشو داشته باشم،هم یاد بابام می افتادم از شنیدن زنگ صداش، هم یاد صدای مرد واری که حتی یادم نمی آد صدای کی بوده،هم دلم میخواست بابام باشه هم ....آروم حرف میزد،یهو وسط کلاس از دین و خدا و مهربون بودن خدا میگفت،هر چی میگفت نه برای من فقط ،برای همه درس بود ،درس آرامش ،اعتماد به نفس ،درس همه زندگی،وقتی داستان می خوند مدهوش میکرد همه رو ،از همه اخلاقهاش جالبتر این بود ،نزدیک به آخر دوره بودیم ولی هر بار هر کس رو می خواست صدا کنه باز می پرسید ببخشید من اسمها خیلی سخت یادم میمونه ،خصوصا اسم خانمها،اسم شریفتون؟ ،اینو که میگفت دلم میریخت ،ریش ریش میشد ،مگه میشه ؟،گاهی میگفتم فیلم بازی میکنه ،بعد هر چی از دهنم در می اومد نثار مغضم می کردم ،این چشمهای غمگین و آروم دروغ نمیگه ،نمیتونه بگه ،چیز جالب دیگه ای که داشت نوع داستان خوندن خودش بود وقتی میخواست ایراد بگیره از بچه ها.اول کمی نگاه میکرد کاغذوبعد مثل قصه گوهای رادیو شروع به خوندن جادویی میکرد ،من که کوچیک بودم رادیو قصه شب و قصه ظهر جمعه داشت ،هم سن های من یادشونه،بعد ساکت میشد،کلاسو سکوت بر میداشت،بعد چند ثانیه از کنار بینی بلندش قطره اشکی میچکید ،اونموقع بود که هیچکس نمیدونست باید چطور بهش نگاه کنه ،بعد همونطور سر به زیر بلند میشد کنار پنجره میرفت و با صدایی که حالا خیلی تغییر کرده بود میگفت ،اینطوری،حالا ادامه بدید.
خیلی چیزا هست که دلم میخواد در موردش بگم ،در مورد کسی که زندگیمو عوض کرد ،از من....یک فرشته واقعی ساختبا درسهاش،که از چیزی که هستم خجالت نکشم دیگه،خیلی چیزها مونده، ولی عجله ای نیست بزراید آروم آروم تعریفش کنم.
همیشه باشی آقا
تقدیم به تو...............


0