شعرناب

نامه ی دانش آموز

نامه ی دانش آموز به سمت در رفت و در را باز کرد . کوچه شلوغ بود و صدای بچه مدرسه ای ها از همه طرف به گوش می رسید. نگاهی به کوچه و دور و بر کرد و دوباره به خانه برگشت . به درخت پرتقال داخل حیات نگاهی کرد و در حالی که فکرش بیش از حد خسته بود ، به اتاق رفت و کنار مادر بزرگ بیمارش نشست. دستی به موهای مادربزرگ کشید و در حالی که خیلی خسته بود در آغوش مادر بزرگ خوابش گرفت . یکی دو ساعتی که خوابید با صدای مادر بزرگ بیدار شد . دست و صورتش را شست و به سمت اجاق گاز رفت و زیر کتری را روشن کرد . بعد به کنار مادر بزرگ رفت و در کنارش نشست . مادر بزرگ با صدایی خسته و گرفته او را صدا زد و گفت : حمید جان پسرم باید ببخشی که نمی توانم برایت کاری کنم و تو را به مدرسه بفرستم ولی اگر بخواهی درس بخوانی مقداری از وسایل خانه را می فروشم و تو را به مدرسه می فرستم . راستش از وقتی که پدر و مادرت در تصادف کشته شده اند ، نتوانسته ام برای تو کاری کنم ، پول و سرمایه ای هم ندارم که آن را در اختیار تو بگدارم و اوضاع زندگی مان را از این خرابی و بدبختی نجات دهم . حمید که دوست نداشت ناراحتی او را ببیند ، خنده ای کرد و گفت : من تصمیم خودم را گرفته ام و می خواهم کار کنم . فعلا نمی توانم درس بخوانم و بعدها اگر وضعمان بهتر شد تصمیمی برای درس خواندن می گیرم . و در حالی که نمی خواست ناراحتی مادر بزرگ را ببیند به سمت تلویزیون رفت و آن را روشن کرد . تلویزیون درباره ی باز گشایی مدرسه ها حرف می زد . خبرنگار داشت از رئیس جمهور درباره ی مدرسه و دانش آموزان سوال می کرد و رئیس جمهور در جوابش پاسخ داد : بنام خدا ما امسال هم مثل سالهای قبل برنامه های زیادی برای پیشرفت دانش آموزان و مدرسه ها در نظر گرفته ایم و به آنهایی که توان مالی نداشته باشند کمک هم می کنیم ..... تلویزیون را قطع کرد و بیشتر از این نمی توانست به حرفهای بی پایه و اساسی که تلویزیون پخش می کرد ، گوش دهد . به سراغ کیف کهنه ی چند سال پیشش رفت و قلم و دفتر در آورد و شروع به نوشتن نامه کرد : سلام آقای رئیس جمهور ..... فکر نکنم تو و امثال تو خدا را بشناسید ، برای همین نامه ام را با نام خدا شروع نکردم . خواستم سلام هم نکنم ولی دیدم سلام نکردن از من و خانواده ام به دور است . این نامه را هم به خاطر اینکه به من و امثال من توجه کنی ، ننوشته ام و آن را بخاطر راحتی فکر خودم نوشته ام و اصلا هم از تو و دور و بری هایت انتظار کمک ندارم . فقط این را بگویم که اینقدر دروغ نگویید و با احساس پاک ما دانش آموزان و مردم بازی نکنید . دانش آموز دور از مدرسه حمید دلاور . پایان اهواز :3/7/1395 "صابر خوشبین صفت"


0