شعرناب

نابک .. کارگاه داستان های کوتاه ... عشق شرطی

می خواستم براش ساعت مچی بخرم
می خواستم وقتی بی خبر نگاه میکنه به صفحه ی ساعتش،یاد من بیفته
می خواستم اولین کادوی روز مردش رو از من گرفته باشه
دوست داشتم ساعتی براش بخرم که همیشه آرزوی داشتنش رو داشت
دوست داشتم براش Rolex بخرم اما
نه من توانایی خریدش رو داشتم!!
نه اون پایه ی هدیه گرفتن بود !!
وقتی باهم رفتیم مغازه ی ساعت فروشى،فکرم رو خوند!
خنده اش گرفت!
دست هام رو خیلی آروم گرفت
زمختی دست هاش هنوز طعم خستگی می داد
درست خیره شد توی چشم هام
طوری که صورتم رفت و نشست دقیق وسط مردمک چشم هاش
گفت:
_خانوم،من که ساعت نمی بندم!همون ساعت های قبلیم دارن گرد می خورن گوشه ی درایو
گفتم
+خوب ایندفعه ،یکی برات می خرم که ببندیش،که وقتی پیشم نیستی و نگاهت افتاد به ساعت روی مچت،فکر من بزنه به سرت!بعد با هزار تا سرعت بپیچی به نزدیک ترین مسیر منتهی به من!!
چشم های مهربونش تکون نخورد حتی!
فقط سرش و انداخت پایین،بالحن غم آلودپراز شرمی گفت:
_وقتی پیشت نیستم،نیازی به ساعت نیست که فکرم سمت تو بره...
وقتی پیشت نیستم ،قلبم بدجور بی ریتم می زنه...تمام رؤیا وخیالم سمت تو خانوم...ما همینطور بی دلیل تو فکر شماییم ! شرطی نکنین عشقمون رو...
دوباره چشم هاش خندید
ازاینکه این حرف ها رو بهم زده بود یکم خجالت کشید انگار...
بعدش رفت و برای من یک ساعت مچی خرید!وقتی می بست روی دستم ،آروم تو گوشم زمزمه کرد:
_من حواسم هست ،تو حواست به من باشه بانو جان...
#آرزويزدانى_ر_ه_ا
نابک کانال رسمی داستان های کوتاه
@naabak_nab
sherenab.com


0