شعرناب

بهاری که نشانه نداشت

به نام خدا
بهاری که نشانه نداشت!!!.
شاخه ها خشکیده اند درختان در خواب اند انگار نه انگار که بهار آمده است نه سبزه ای روییده و نه گلی هست که تا خود نمایی کند . بلبل ها آوازی نمی خوانند و کلاغ ها نویدی از سال نو نمی دهند . هوا ابری است و باران بر دشت ها و برف بر کوه ها می بارد زمان نشان دهنده ی بهار است اما طبیعت به خود بهاری ندیده است .
پاسخ گویی نیست تا پاسخ پرسش مورچه ای را که از حال و روز بهار پرسیده است بدهد . مورچه به راه میافتد تا شاید کسی را بیابد و پرسش خود را از او بپرسد اما دریغ از یک نفر که بیرون از لانه اش باشد . کمی به این طرف و آن طرف میرود که ناگهان با چیزی سخت برخورد میکند سرش را که بالا می آورد لاکپشت پیری را میبیند که با برخورد او از لاکش بیرون آمده تا بیند چه کسی با لاک او برخورد کرده است .
لاکپشت با دیدن مورچه تعجب میکند و از او می پرسد در این هوای بارانی و سرد چرا از لانه ات بیرون آمده ای و به این طرف و آن طرف میروی ؟؟
مورچه در پاسخ لاکپشت میگوید : پرسشی ذهنم را مشغول کرده و نمیدانم چرا کسی نیست تا پاسخش را بدهد .
لاکپشت میگوید : پرسشت چیست ؟ شاید پاسخش را بدانم .
مورچه از لاکپشت میپرسد که چرا زمان آمدن بهار را نشان می دهد اما در طبیعت هیچ نشانی از بهار نیست و انگار که هنوز هم زمستان است ؟!!.
لاکپشت در پاسخش میگوید : راست می گویی اما شاید ما خود خواستار آمدن بهار نشده ایم و زمستان را به بهار ترجیح داده ایم !!!.
مورچه که از پاسخ لاکپشت چیزی نفهمیده بود گفت : مگر میشود که ما بهار را نخواهیم اصلا مگر دست ما است که کی بهار بیاید و کی زمستان برود ؟
لاکپشت در پاسخ گفت : شاید آمدن بهار و رفتن زمستان دست ما نباشد اما عشق به بهار و زمستان که دست ماست شاید دلیل نیامدن بهار به طبیعت عادت کردن و دوست داشتنمان نسبت به زمستان باشد شاید ما هنوز به دل هایمان بهاری راه نداده باشیم و دل خود را خانه تکانی نکرده باشیم . ما باید یاد بگیریم که آمدن بهار فقط روییدن چمن و گل و شکوفه زدن درختان و نغمه خواندن بلبل و رفتن زمستان نیست بلکه آمدن بهار مربوط می شود به اینکه ما خود را برای پذیرایی از آن آماده کرده ایم یا نه دلهایمان را از شوق و عشق پر کرده ایم و یا هنوز کینه و خصم را در دل داریم . پس اگر الان زمان بهار است هتماً بهار هم به طبیعت آمده است اما ما او را نمیبینم و اگر چشمهایمان را باز بکنیم خواهیم دید که خود این باران نشانه ی آمدن بهار و آن برف ها که بر کوه ها باریده اند یادگاری از رفتن زمستان هستند .
مورچه که حال پاسخ پرسش خود را یافته بود و از فکر حرف های لاکپشت پیر بیرون آمده بود متوجه ی قطع شدن باران شد و هنگامی که به اطرافش نگاه کرد روییدن و جوانه زدن گل ها وچمن ها و شکوفه زدن درختان را دید و به نغمه ی زیبای بلبل که بر شاخه ی درخت نشسته بود گوش سپرد .
___________________________________
سالهاست که بهاران می آیند و میروند اما دریغ از ما انسان ها که نه با آمدنش چراغ دلمان را می افروزیم و نه با رفتنش افسوس آن را می خوریم چرا که امید واریم سال دیگر هم بهاری خواهد آمد لیک غافل از آنیم که شاید فرصتی برای دیدن بهاری دیگر نداشته باشیم .
نویسنده : مهدیار


0