شعرناب

نصیحت آخر

نصیحت آخر
دقایقی قبل از مرگ پدرم ،کنار بالینش نشسته بودم . چهره اش زیباو معصوم به نظر می آمد .صدای نفس های پر خش او آواز ناخوشایندی داشت. در سکوت اطاق با حرکت چشمهایش اطراف را می کاوید.انگار کسی را می دید یا صدایی را می شنید. چندبار دندان مصنوعی اش را پی در پی از دهان بیرون داد وبعد به سختی به حرف آمد .
-فقط قد دراز کردی، اماهیچ موقع سر عقل نبودی.بیچاره زن و بچه ات هم از روی همین کج فهمیت تنهات گذاشتند.با باد هوا که زندگی نمی چرخه. چپ رفتی، راست رفتی از دیگران ایراد گرفتی. چقدر بهت گفتم بابا، زبان استخون نداره.هر چی بهت گفتن، بگو چشم. فکر کردی اگه بگی چشم زهر هلاهل به خوردت می دن.ای !ای! روزگار . برادراتو ببین !نصف قد تو،عقل تو سواد تورو ندارن اما اراده کردن به پست و مقام رسیدن!به پول رسیدن !به هر چی فکر کردن ،رسیدند .چرا؟.چون سر تسلیم داشتند.همیشه بله وچشم آویز دهانشون بود. تا حالاهم اندازه دهانشون حرف زدند.کاری هم به خیر وشر دیگران نداشتند. .آخه بی عقل !چکار داری به چند و چون خرما بخور خرتو برون. آخه مگه تو پیغمبری ،مگه امام حسینی...
اسم امام حسین که به زبانش آمد بی اختیار هق هق گریه اش بلند شد .
-آآآخ!قربان گلوی بریده ات..یکی نیست بگه آخه پسر!توسر پیازی ،ته پیازی کجای پیازی؟!
چند لحظه به سکوت گذشت .پدر آب دهانش را مزه کرد بعد با تمناادامه داد
-هنوز دیر نشده .میشه دوباره ازسر خط شروع کرد . این نصیحت آخرو از من داشته باش .یه موقع هایی بی ضرر نیست آدم خودشو به بی خیالی و خنگی بزنه . تا این سن که از خدا عمر گرفتم یه چیزو خوب فهمیدم که آدمایی مث تو ،هیچ موقع خریدار نداشتن و ندارن.
پدر به هن وهن افتاد بدون اینکه نگاهی به من کند گفت :خسته شدم . پاشو برو ،اما حرفای منو از یاد نبر. آآآخ خدا !دهانم تلخ و خشکه .
گیج حرفای پدرم بودم که دستش را روی پایم گذاشت .
-یک لیوان آب می خوام
باتبسمی به او از جایم بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. چند لحظه بعد با یک لیوان آب برگشتم .
-از شیر برات آوردم آب سرد، لرز میندازه توجو..نت
چشمم به چشمش افتاد که خیره به سقف دوخته بود .نزدیکش شدم،قطره ای اشگ از گوشه چشمش روی گونه اش سرازیر بود .
آبان ماه 94-محمد قلیها


0