شعرناب

از زبان شمس...

از زبان شمس:
اين همه ترس و اوهام و نهی... انسان‌هايى پيدا می‌شوند كه هر روز رمضان را روزه می‌گيرند، عيد كه شد براى كفّاره‌ى گناهانشان گوسفند حنا بسته سر می‌بُرند، به حج تمتع و عمره می‌روند، روزى پنج نوبت سر به سجاده می‌گذارند، اما در دلشان نه جايى براى محبت است و نه جايى براى مهربانی...
آدم حسابى پس براى چه به خودت این همه زحمت می‌دهى؟ مگر بدون دوست داشتن و دوست داشته شدن می‌شود مومن بود؟
اگر عشق نباشد، عبادت هم كلمه‌اى خشك و خالى خواهد بود عبارت از پنج حرفی که كنار هم نشسته‌اند؛ پوسته‌اى بى‌مغز...
انسان بايد با عشق و در عشق ايمان بياورد؛ بايد در رگانش عشق به خدا و انسان‌ها را حس بكند.
مردم گمان می‌برند كه آفريدگار جايى آن بالا در آسمان‌هاست. بعضى هم در کعبه و مدينه به دنبال خدا می‌گردند! يا در نزدیک‌ترین مسجد... آخر مگر خدا در يك مكان می‌گنجد؟ چه غفلتى! او در قلب همه‌ى عشاق هست!
از همين رو هم فرموده: نه آسمان می‌تواند مرا در بر گيرد، نه زمين، كه جز در قلب مومنان نمی‌گنجم.
حالا اين ابلهان را ببين که می‌خواهند با خدا معامله كنند!
يعنى شما هرگونه خباثت را در ذهنت بپروران، پشت سر ديگران غيبت بكن، به ناموس مردم نظر داشته باش، حق را تا ناحق ببر، به محض خروج از مسجد نمازى كه خوانده‌اى را فراموش كن! بعد هم با قربانى كردن گوسفندى و از بر خواندن چند دعا، گمان كن كه پاك شدى!
فقط بدان که اگر وضوى دل نمی‌گيرى، بيهوده وضوى تن نگيری! آفريدگار من تاجر نيست كه با انسان به تجارت بپردازد‌‌.
آفريدگار من چون بقالان نيست كه در گوشه‌اى از دفترش ستون بدهكاران داشته باشد و در گوشه‌اى ديگر ستون بستانكاران! بعد هم اين دو را از هم کم كند و حسابت را در بياورد!
او نه ترازويى در دست راستش دارد و نه قلمى براى نوشتن اعمالت در دست چپ!
پروردگار من از اين امور پست منزه است. او شكوهى دل‌انگيز، نورى بى‌پايان و رحمتى بى‌كران است!
پس از چه رو بتان را بپرستم؟ كه پروردگار من همواره زنده است؛ نامش حّى.
از چه درگير امر و نهى و شک بمانم؟ كه پروردگار من عاشق است؛ نامش ودود.
چگونه می‌توانم پشت سر انسان ديگرى غيبت كنم؟ وقتى معتقدم او حاضر و ناظر است؛ نامش رقيب.
تا زمانى كه زانوانم نا دارند، قلبم می‌تپد، نفسی فرو می‌رود و بر ميايد، برايش ترانه می‌سرايم، دايره می‌شوم، چرخ می‌زنم و در سماعم!
او از نفسش در من دميده، پس من هم در هر نفس ياد می‌كنم او را...
برگرفته از کتاب "عشق" نوشته‌ی "الیف شافاک"
ترجمه از متن اصلی: آرمین اسدزاد
پ.ن: این کتاب در ایران با نام "ملت عشق" و با ترجمه‌ی "ارسلان فصیحی" منتشر شده است. اما از آنجا که گویی بنا به ملاحظاتی برخی جملات با کسر و تغییراتی جزئی ترجمه شده‌اند، این بخش را مجددا ترجمه نموده‌ام. لازم به ذکرست که برای جلوگیری از پریشانی خوانندگان این کتاب ناب، حدالامکان سعی نمودم که ازساختارزبانی مترجم پیشین عدولنکنم.


0