شعرناب

نابک داستانهای کوتاه....

افتاب خودش را به زور از شیشه ی شکسته ی پنجره انداخته بود توی اتاق.ساعت نزدیک به دو بود و هنوز پسرکش نیامده بود. الهه صورتش را چسباند به پنجره و زل زد به بچه های توی کوچه...دلش هزار راه میرفت ومی امد...گوشه ای از موهای مشکی شب مانندش را توی دهانش میگذاشت وزیر لب حرفهای نامفهومی را میگفت..
باخودش فکر کرد که از همان صبح بعد ازرفتن پسرش این دل اشوبه ی لعنتی ولش نکرده..
خودش را با باگلبرگهای شمعدانی لب پنجره مشغول کرد و تمام زنانگی های این چند ساله بدون مردش را توی گلدان ریخت...چهره ی زیبا اما خسته اش پر از رد پای اشکهای امده و نیامده بود...
هفت سال تنهایی٬ چیزی بود که بعد از مرگ همسرش برایش باقی مانده بود...
الهه جان...!!
صدا از توی کمد توی اتاق می امد...به طرف صدا رفت..تمام عکسهای‌ سالها عاشقی اش ٬به حرف امده بودند..قیچی را برداشت..وگیس بافت این همه سال تنهایی را قیچی کرد...صدای در تمام افکارش را بر هم زد..خوشحال وسراسیمه در را باز کرد.
_موهات کو مامان؟؟؟؟!!!
الهه دستش را پشت گردنش کشید وگفت:-اول بگو کجا بودی؟!!مردم وزنده شدم..
پسرک نالان وعصبی به طرف اتاق رفت و خودش را زیر پتو کرد و داد زد:
-رفتم توخیابونا دنبال کار..اما همه گفتن تو خیلی بچه ای ..حتی واسه شاگردی...
الهه پسرک را به حال خودش رها کرد و موهایش را لای پارچه ای پیچید ..با خودش گفت:
-خداکنه ارایشگاهه به همون قیمت که گفت بخره...
چادر رنگ پریده اش را روی سرش انداخت واز در بیرون رفت...
***
جای اشکها روی صورت پسرک خشک شده بود ..توی‌خواب با کش های رنگی که امروز توی راه خریده بود٬موهای مادرش را هزار گیس میبافت..
.....
الهه هزاری های نو را توی کمد میگذاشت....
#مینا_باباخانی
نابک کانال رسمی داستان های کوتاه
@naabak_nab
sherenab.com


0