شعرناب

انتهای خیابان پر کلاغی

مانند هر انسان دیگری نشسته بودم و نگاه می کردم . به چیزهایی که می توان به جز تو دید . به چراغ های برق چوبی . به اشکال هندسی و بی معنای ته فنجان ، به درخت های هرس شده خیابان . راه افتادم و از لابه لای خاطرات عبور کردم و به هیچ رسیدم به روزهایی که انگیزه عشق ورزیدن را با تارو پود استخوانم حس می کردم و معشوق های روسری قرمزی را برای خود برمی گزیدم . به روزهای پوچ پر هیاهوی عاشقی . به روزهای پر از معنای نیستی . و به اشک های مادرانه زنی که هرگز از ته دل بوسیده نشد . این است اتفاقت ناگواری که ممکن است برای یک مرد رخ دهد و اکنون من زیر این سقف بتونی با دست های در هم تنیده و چشم های مثلا خیس از پنجره به انتهای خیابانی می نگرم که تو از ان عبور خواهی کرد . این چیست هایی که از ذهن من عبور می کنند همان تویی . تو واقعا چیستی . ناگهان هوا ابری شد و باران بارید . به قاعده یک مرد باران بارید و روی سرت چتر باز شد و بعد باران بند امد . تمام شد . دیگر به هیچ چیزی نمی اندیشم که مرا خیس کند . تو واقعا چیستی ؟ این چیست های هست شده را می توانی برایم بازگو کنی . بگذار برایت از سبزه های تو در توی اندیشه ام که پشت پلک های نازک و خیسم پنهان کرده ام بگویم . بگویم از حسن یوسف پژمرده ای که هنوز متولد نشده خاک شد . و یک روز صبح از خواب بیدار نشدم و این خواب چقدر شیرین است . به قاعده یک مرگ . به قاعده یک بازی .


0