شعرناب

قاصدك

همگى منتظر يه نسيم بودن..
از خداشون بود پرواز كنن..
خسته بودن از انتظار..
***
تانسيم وزيد..
همشون هول هولكى پخش شدن تو آسمون..
به اميد خبراى خوب..
كه برسن دست آدماى چشم انتظار..
تا اوناهم با كلى احساس آرزو كنن..
بعد دوباره فوتشون كنن تو آسمون..
***
اولين قاصدك كه رسيد..
نشست كنار پنچره..
پسرك اونو گرفت تو مشتش..
بادستاش لهش كرد..
انداخت زير پاش..
دوباره لگدش كرد..
***
بوى خون تو هوا پرسه ميزد..


0