شعرناب

برق خدا

مثل سيل بارون مى اومد..
پسرك دستشو برد بالا.. اينقدر به دستاى لاغرش فشار اورده بود،شايد بلندتر بشه.. مى خواست خدارو با دستاش خفه كنه..اگر امشب كار خدارو تموم ميكرد..شايد فردا دنياش عوض بشه..از اين خدا و اين روزگار،جز يتيمى و گشنگى چيزى نديده بود..همش تقصير خداست..شاكى بود از دستش..
خودشم از مردن ميترسيد..مثل اون شب كه اون يارو با اون دستاى بزرگش مى خواست خفش كنه..
هيچكس به دادش نرسيد..خودشو با هزار بدبختى خلاص كرده بود..
اگه دستاش اندازه اون يارو بود..حتماً به خدا ميرسيد..
اگه خدا بميره،اونم اوضاش بهتر ميشه..
حكمت خدا با سگ دو زدنش جور در نميومد..
امشب ديگه آخرين فرصته..
چون حسابى بارون اومده..لابد خدا همون دورو براس..
پسرك دستاشو برد..لاى ابرا..
رعد و برق بزرگ..
دستش از خدا كوتاه شد..
آروم زير لب گفت: مگه خدا برق داره؟
تموم شد..
فردا صبح،اون يارو با دستاى بزرگش،پسرك رو با دوتا سگ خاك كرد..


0