شعرناب

چاقوى دسته صدفى

شب سردى بود.. از اون شبا كه اجل خيليا مياد..
پيرمرد تند تند بساطشو جمع كرد..اگر بيشتر تو اين سرما بمونه..يخ ميزنه..
يه دفعه جا خورد..چاقو دسته صدفيه نبود..بهترين كارش..اون كه حواسشو جمع كرده بود..پس كى اونو كار گرفته..
حالا كارى كه شده..بايد سريعتر برسه سر قرار..
خيلى ساله..همون ساعت با رفيقش قرار ميذاشت..
سروقت بايد ميرسيد..رفيقش از بد قولى خيلى بدش مياد..
***
رسيد كه سركوچه..پاش سكندرى خورد..اومد كه پهن شه وسط كوچه..دستاشو حائل كرد بين صورتش..كف دستش خراشيد..يه خراش كه چيزى نيست..
بازم ميشه با اين دستا چاقو ساخت..
***
لعنت به اين مسير..
تو اين همه سال..صد دفعه راهشو تغيير داده بود..
بازم هر دفعه رسيده بود سر همين كوچه..
لعنت به اين مسير كه اينقدر طولانى و بد مسيره..
***
ولى بلاخره بازم رسيد..وارد شد..
***
خدا رو كاناپه سياه..وسط سالن..پشت به در..رو به شومينه..لم داده بود..
ولى آتيش شومينه جون نداشت..
پيرمرد سلام كرد..جوابى نشنيد..عجيبه..تو اين چهل سال..سابقه نداشت جواب سلام نشنوه..
پيرمرد استغفرالله گفت..راه افتاد..از انبارى هيزم بياره..
خدا اين هيزمارو خيلى دوست داره..
هميشه دلش واسشون ميسوزه..
***
اى بخشكى شانس..
هيزم تموم شده..مگه چقدر هيزم تو اين دنيا هست..
ولى چرا در انبارى نيمه بازه..
مگه هيزما پا دارن ..فرار كنن..
***
برگشت تو سالن..
رفت جلوتر..
خشكش زد..زانوهاش شل شد..ولو شد رو زمين..
خون ..سياهى كاناپه رو پوشونده..
يه چاقوى دسته صدفى..تا ته تو قلب خدا فرو رفته..
ولى هنوز لبخند خدا تازه بود..


0