شعرناب

شهر بارگزارے شده

زین هنرِ مردم شهر، انسان بودن کامل است
حیف میان دو نفر، پول و زری، حاعل است
حیف که خانه ارزش و خانه دل بی ارزش است
پارک ها دارند به دل، حتم جایِ گردش است
دل بِبُرد آنی که در جیب تحفه و زری بِداشت
عاشقی در دفترِ عشق خودش چنین نگاشت:
مردمان شهر من، از یک به یک صد گناه دیده ام
از گناهان مریضی که به خود ارید ،هزار رنجیده ام
مرد بود و هوس و تخت و دوسه بوس و یه لرز
زن بود و دو سه مثقال هوس و گرمی تن،عشوه و لعل
عشق بود و دل مرد در پی دلدارِ کسی
دل من!عشق تو خوابست به دل بول هوسی
........
کاغذ را باد برده بود
باد همه حرف ها را شنیده بود
کودکی تازه سواد یاد گرفته بود
شعر را می خواند
چه آرام و کشیده
شهر را سکوت فرا گرفته بود
صدای ناله ی هیچ انسانی از اتاق های ارزان به گوش نمی رسید
کودک می خواند
عشق می گریست
و معلم به داشتن چنین دانش آموزی افتخار می کرد
همه شعر را به خود گرفته بودند!
تخت ها لرزیدند
لباس ها به تن شدند
و عشق درهای ارزان را بست
و ناپاکان چشم بر تن ها بستند
.......
همـه دل ها زیر و رویــی گشتند
همه دنبال یه ذره آبرویی گشتند
عشق آمد شهر از نو بارگزاری شد ولیک
آن جوان بنوشت چه فایده،
مردمان از لرزش تنها چه عشقی می کنند
من که راز عشق دانستم،چه دیدم از نگار
کـــودکان نو گر ایند، عشق باید کرد شکار
گزیده کتابِ میش بند،در دست خواب الوی شهر(رفیع بیرجندے)


0