شعرناب

شبهاي ولنجك(قسمت اول)

ساعت ٦:٣٠همه با فلاسكها به راهرو ميان هنوز چراغها روشن نشده بعضي ها همراه بعضي ها بيمار يه سري هم كه خيلي اهل چايي نيستن با ليوان اومدن كه يه دونه چايي شيرين صبح رو بخورن امروز اون هميشگي نيومده خيلي اخلاق نداره اون هم جوونتر بود هم اهل دل هم به خودش مي رسيد
سر و صداها زياد شد سر يه بسته نون اضافه بعضي ها بحث ميكنن (مگه مال باباته... شرف نداري،....)
بوي تخم مرغ آب پز بخش رو برداشته خداييش انقدري كه بوش بده خودش بد نيست....
خدارو شكر ديشب تا الان كسي نمرده اينجا ديگه كم كم برام مرگ عادي شده ديشب با شوق و ذوق رسيدم رفتم به اتاق سعيد سر بزنم ديدم يكي ديگه جاش خوابيده ٢٤ساله و ترك اردبيل بود بچه كرج مامانش با لهجه دست و پا شكسته بهم فهموند كه ٢٠روزه زن گرفته و دوره دوم شيمي درمانيشه يه شبم تا صبح بالا سرش بودم اما روزگار امونش نداد
شب قبلش يه پرستار از اين چاق پير دخترها هستن كه لاتي حرف ميزنن يه جورايي مرگ يه پيرزن و با رفتاراش به جون خريد صداي همراه بيمار كمك كمك ميكرد تو راهرو پيچيد منم دوييدم اما پرستاره گفت بسه فيلم بازي نكن تو دكتري يا من و زير لب ميگفت شما ذات زن و تو سري خور كرديد تا اينكه زنه پريد پشت ميز پرستارها توي ايستگاه پرستاري كه ته سالن بود و يه شماره گرفت ٣-٤دقيقه بعد يه دكتر مي دويد اما مادر اون زن احيا نشد ٥تخت ديگه و همراهاشون تو سالن انتظار هي از ما ميپرسن هي به هواي خوردن آب نزديك اتاقشون ميشدن اما حراست و دكترها هي اونا رو رد ميكنن تا روحيشون خراب نشه...
بيمار كد خورده يه لفظ عاميانه بين پرستارا ودكترهاست كه يعني آخراشه درصد بازگشت كمه اما اون بين يه دختره بيست ساله كچل و بي مژه كه با مداد يه ابرويي واسه خودش دست و پا كرده سوْال هاي جالبي ميپرسه شيطون و با تربيته
اما بعد از اينكه جنازه رفت سردخانه پسر اون زن فوت شده اومد دخترش رو همراه ها برده بودن تو حياط ساعت ٣صبح استرس وجود همه رو گرفته كه چي بگن مخصوصا با رفتار اون پرستاره گفتن رفته اي سي يو
رفت و برگشت تا دم اي سي يؤ پرس و جو كرد زير فشار استرسيم همه ميگن بهش بگو خلاصه خانم كاظمي سرپرستاره دلسوز و با معرفت كه خداييش مثل خانوادش براي بيمارها كار ميكنه و انقدر از خودش و زمانش مايه ميذاره كه هميشه پاي چشماش سرخ و كبوده بهش گفت مادرتون فوت شده حراست و بيدار كرده بودن آماده باش اما برادره يه مرد تپل سي و اندي ساله بود كه الحق و النصاف عاقله مرد بود كه سر و صدا نكرد كه هم بيمارها بيدار نشن هم چهار تا مريض نا اميدتر نشن"
مسعود تنها تخت روبرويي ميگه بزن تخم مرغ آب پز و اگه شب نميموني با هم ميخنديم و ميشينه پيش باباش تا صبحانه بخورن البته اونم مثل من همراهه اون همراه باباش يه پيرمرد ٦٠واندي ساله ساوه اي منم همراه عموي چهل ساله تقريبا همه يه بيماري دارن سرطان خون پسر فوق العاده آقاييه رستوران بين راهي داره كركره و كشيده پايين و اومده بيمارستان يكماهه كلي جنس فاسد شده تو رستورانش اما ميگه فدا سره بابام
خيلي با هم خو گرفتيم يعني كل بخش با همه رفيق براي همه سرم ميزنه و كسي كاري داره يا سوالي داره ازش ميپرسه من بهش ميگم دكتر تنها صداي پيج ايستگاه در ميارم دكتر تنها به بخش سيگار دين دين دين
ميريم گه گداري يه سيگار ميكشيم چهار كلام حرف ميزنيم...
تب عمو پايين نمياد از ديشب سي بار دستشويي بردمش چند تا سرم و چند تا پلاكت بهش زدن اما بي تاثيره يا تب يا لرز مورفين هم كار ساز نيست ميگه خستم خيلي ها ميگن خستن اما واقعا كدوم خسته تريم ما يا عمو...
مراحل شيمي درماني عجيب داره اذيتش ميكنه معلوم نيست تهش چي ميشه بابام اومد شيفت من تمومه صبحونه بخورم با دكتر حرف بزنم برم از ولنجك تا خونمون كلي راهه
شايد فرصتي شد اين قصه رو تموم كنم
شب جمعه ما هم اينجوري شد جمعه...


0