شعرناب

یادبودهای دلم

یادبودهای دلم را با جوهر دلتنگی در پهن دشت صفحه های
سپید جا گذاشتم شاید به امیدی که چشمهایتان دیگر رنگ
رخ زرد پاییز را نبیند . چشمهایی که در مشرق باورهایتان
هیچ گاه طلوع نکرد . چقدر هر روزتان تکرار دیروز شد برای
فردا و چه شادمانه انتظار فردا را در انشای افکارتان برای
هم می خواندید . و امروز حسرت دیروز را می خوری و با
ضربه های خاطراتت چه ناباورانه لحظه ها را در حیات سکوت
خود سپری می کنی ! کاش دیروزی نبود تا امروزها تکرار
شوند و شبانگاهان در تاریکی ، به فردایی چشم بدوزی که
هیچ وقت نخواهد آمد .
مهربانی را در فصل سبز بهار به هم آموختید و دستانتان
همراه نسیم آرامش به هم قفل شد تا راه نرفته را تا انتهای
فصل زمستان پایانی خوش باشد . انتظار را در چشمهایتان
معنا کردید و شاخه سبز وفاداری را به هم هدیه دادید و در هم
تنیدید . قلب ها هرگز از تپش نیفتاد و چون ایمان به باورهایتان
داشتید کلبه آرامشی ساختید که درونش از ضربانی است که
پژواکش در آن پیچیده است . نگاه امیدوارانه را در آبان امید پیوند
دادید و از هر فصلی ، آهنگی در مصراع روحتان نواختید تا شاعرانه
مثنوی های گفته و ناگفته را به روی قلبتان بگشاید و خاطره ای
از ورق های روزگار را همچنان کهربایی نگه دارد .
" نیره "


0