شعرناب

عابد و مترسک

داستان هفتم عابد و مترسک
عابدی با مترسکی به طواف کعبه شد به راه عابد به عبادت خود میبالید بسیار به مترسک مینامید خود عالمی زاهد به نام مترسک به عابد گفت ترا به چه منصب و حجت است از خدا که اینگونه میخوانی خود به کمال عابد با ترشرویی روی بر مترسک بر آورد و گفت نمی بینی عبادت میکنم روز و شب با اشک و آه مردم به نزدم می آیند به تقرب و شفا گرفتن توشه ای از علم خدا بیا باش با من و چومن تا حجت(حج تو) شود مقبول به تمام به درگاه جان مترسک به عابد گفت مرا با تو نیست سودی به حج به کار و نه مقامی بر تر از خود به جان ترا به صم بکم و عمی فهم لا یر جعون میبینم به عیان عابد با تمسخر و خشم به مترسک گفت ای سبک مغز بی نام و نشان چه برهان و دلیل داری بر آن مترسک به عابد گفت خداوند خود را به مهر و بخشش (بسم الله الرحمن الرحیم) وبه رب (الحمدالله رب العالمین) پر وریدن نامید به آن نه به بندگی بندگان و خلقت هفت آسمان و دهنده جان خواست بندگان شوند چون او با او به جان ومن از تو بر ترم به نشان
ببینید درخت و مترسک چقدر رنج و محنت میبینند تا ما بهره گیریم از آن ما که اشرف مخلوقات هستیم بایست از آنها به مهر و بخشش بر تر باشیم و باغبان این جهان باشیم امید وارم از داستانی که نوشتم خوشتان بیاید ایراد های آن را بگویی تا اصلاح کنم


0