شعرناب

فندک

امشب،،امشب میخواهم شوربختی تمام دریاها را،،امواج ناکام سرشک دربدرم را،،از گوشه چشمان شب زده ام،،قطره قطره بگریم،،،خانه محقر و سوت و کورمان را،همهمه ای نیست جز شیون سکوت و جای خالی مادر نازنینم،وصدای گاه گاه فندک،،که رویای مرگم را بهم میزندو هاله ای از دود،،و در میان ان مردی که،،پدر من است،،سالهاست چشمان پدرم همیشه نیمه باز بوده و در قماری تلخ،بنام اعتیاد،،ته مانده های بیصاحب خود را و مرا به حراج نیستی میبرد،،او تسلیم زندگی و من لگد مال تقدیری میشوم که دیگران برایم رقم زدند..در کنج اتاقم تنها گاه سرفه های خشک پدرم ،مرا از ژرفای مرگ بیرون میکشد،،و باز صدای فندک، ،او اتش میزند و من میسوزم،،دود میشوم،،اشگ میشوم،شیون و ناله ای بی سرپناه در عمق سینه ام فرو میمیرد،،مرا میکشد،،،تنهایی،ترحم تلخ، و نگاه تلخ مردم،،وباز،،پدرم ،،اتش میزند،،و این سرنوشت برخاک مانده من است که شوربختی دریا را به مبارزه میطلبد و عمق هیچ چاه بیابانی را یارای بیان عمق اندوهم نیست،،اندوه درونم،زخم جانم را ،التیامی نیست از دست رهگذران مگر شوری تمسخری که برباد میدهد جان نیمه جانم را و باز پدرم،فندک میزند و اتشی دگر ،،،و من ،،من پریشان و گمگشته در کشمکش ناچاری،یک روز دیگر را،از عمر بخت برگشته ام میبازم،،هم اواز با،سمفونی اشکهای بی کفنم که بر گونه ام میمیرند و صداااای مرگبار،،فندک بیداد پدرم،،_____ از ترحم،از نگاه تلخ مردم سوختم کودکی رابا نخ غم برجوانی دوختم ارزویم را پدر،،اتش زدی با فندکت رسم دنیارامن از رفتارتو اموختم


0