شعرناب

دیگر بزرگ شده ام ...


" دیگر بزرگ شده ام ... "
دیگر بزرگ شده ام ، آنقدر بزرگ که هنوز حس می کنم کودکی بیش نیستم.
به محله قدیمی مان که می روم زن حسن آقا بقال دیگر پیر شده است جای خدا بیامرز حسن آقا توی بقالی کار می کند.
هنوز چند قدمی از بقالی جلوتر نرفتم که چشمم می خورد به در سبز رنگ گِل گرفته خانه ی عباس آقا.
عباس آقا! اوه اوه همونی که آرزوی ازدواج با دخترش را داشتم همیشه توی بازی ها طرفداریش می کردم هر چه داشتم باهاش قسمت می کردم، امان از آن روزها که عباس آقا می گفت دخترش را به مهندس یا دکتر می دهد.
بخاطر همین چیز ها بود که دوست داشتم درسم را زودتری بخوانم و مهندس شوم.
سال ها درس خواندم به شوق رسیدن به دختر عباس آقا اما ای دل غافل وقتی درسم تمام شد و برگشتم دیگر سحر ی در کار نبود ، دیگر عشقی در کار نبود عباس آقا از آنجا رفته بود. هی هر روز دنبال خانه جدید عباس آقا می گشتم تا که یک روز دیدم دوباره سحر به محله قدیم برگشته اما اینبار فرق می کرد دست دیگری در دستش دیگر آن بچه هم نبود حالا خودش بچه داشت ، زندگی داشت ، عشق داشت.
بعد از آن قضیه تصمیم گرفتم از آن محل برم سحر را هم فراموشش کنم. اما این دل لعنتی چه می فهمد زمان را عوض کنی ، مکان را عوض کنی ، اخلاق را عوض کنی ، دیدگاهت را عوض کنی اما حافظه و دل تو قشنگ ذخیره اش کرده است برای سال ها.
و حالا که خوب فکرش را می کنم دیگر بزرگ شده ام ، آنقدر بزرگ که هنوز حس می کنم کودکی بیش نیستم همان کودکی که هر روز بهانه می گیرد و بعد از گذشت سال ها هر روز یک سر به آن محله و آن در سبز رنگ گِل گرفته می زند تا خاطراتش جان تازه ای بگیرند که مبادا دِق مرگ شوند.
" سجاد ربانی "


0