شعرناب

شاعر؛صخره ی دفاع از طبیعت بشری...


«ما شاعران همه فریب امید و آرزویی را می خوریم که برای وصول به کمال داریم و به آن نمی رسیم...»
حدود بیست و یک قرن از این اعتراف حسرت آلود هوراس می گذرد و همچنان این سؤال باقی است که تکلیف شاعران مآل جو با این دغدغه ی ناتمام چیست و آیا اگر آتمنِ نهاد شاعرانه ی او به جسم شاعری برگزیده از زمان ما حلول می کرد اعتراف عجزآلود خود را پس می گرفت یا رساتر و راسخ تر از پیش آن را فریاد می کرد؟!هوراس صاحب همان جان شیفته ای است که در بستر زبان زبانه می کشید و دریافت هایش را بر لوح آتش می نگاشت از جمله این که:«انسان یا دیوانه است یا در حال نوشتن شعر...»!
برای درک دغدغه ی شاعران و دلیل این ناکامی پایدار، شناخت روح زیبایی که به این هیجانات دامن می زند بسیار ضروری است.این شناخت البته در خدمت خودباوری هر چه بیش تر شاعران نیز قرار خواهد گرفت.پس به ابتدای عصر فرزانگی بشر در مقوله ی شعر بازمی گردیم؛زمانی که غول فلسفه با پرنده ی کوچک شعر مواجه شد و با بیم و شگفتی دریافت که این پرو بال ظریف به درنَوَشتِ آفاق اندیشه ی آدمی تواناست...
تحسین و تمسخر توأمان فلاسفه ی نامی یونان، مسحور شدن آنان را در برخورد با جلوه های جذاب شعر به نمایش می گذارد.سقراط شاعران را شوریده حال می خواند و آنان را در نقطه ی مقابل مرد عاقل قرار می داد؛ضمن آن که توانایی های شگفت آنان در ایجاد دگرگونی های شگرف روحی را این گونه می ستود:«مرد عاقل مقابل شوریده حال یارای برابری ندارد»او شاعران غنایی را با دختران پرستنده ی دیوزینوس(خدای شراب و باروری – باکوس رومی)مقایسه کرده است که وقتی از جذبه ی خدای خود متأثرند از آب رودخانه شیر و انگبین می گیرند اما زمانی که عقل و هوش خود را بازمی یابند از عهده ی این کار برنمی آیند.
سقراط در مقام یک فیلسوف(نزدیک ترین درجه ی انسانی به خدا)به تصریح افلاطون، می کوشید توانایی شاعران را به اراده ای خارج از وجود آنان نسبت دهد و اصالتی برای شخصیت حقیقی و هنرمند این گروه از انسان های برتر و جذب کننده ی قلوب توده ها قایل نشود.او سخنان درخشان شاعران را به الهه ای نسبت می داد که آنان را برای بیان منویات خود برگزیده است و مدعی بود که شاعر به خودی خود هنرمند نیست.افلاطون از زبان او در رساله ی ایون چنین نقل می کند:
«...شاعر موجودی لطیف،سبکبال و مقدس است ولی تا وقتی که الهام نیابد و از خود بی خود نشود و از عقل عاری نگردد از قدرت آفرینش در او نشانی نیست و تا چنین حالتی درنیابد احساس عجز خواهد کرد و توان ادای ملهمات خود را نخواهد داشت...»سقراط نظر فیلسوفانه ی خود در زمینه ی بی ارادگی و آلت دست بودن محض شاعران را عریان تر از این نیز بازگو کرده است:«شاعر به یاری هنر شعر نمی سراید بلکه به کمک نیرویی خدایی شعر می گوید...»و در ادامه چنین استدلال می کند:«اگر او شاعری را از روی قواعد هنر آموخته بود نه فقط در یک موضوع بلکه در هر مقوله ای به سرودن توانا بود...»و چنین نتیجه می گیرد:«بنابراین خداوند تفکر را از شاعران می گیرد و ایشان را وسیله ی بیان کلام خود قرار می دهد همان گونه که پیش گویان و پیامبران مقدس را الهام می بخشد.این خداست که به دستاویز آنان با ما سخن می گوید.»
فقط یک فیلسوف می تواند بی آن که شاعران را برنجاند شخصیت درخور هنری را از آنان بستاند و پوسته ای مسخ از آنان باقی بگذارد!
«شعر راستین اثری آسمانی و صنع خداست و شاعران فقط گزارشگران سخن خدایند که وجودشان را مسخر کرده است.»
به راستی کدام شاعر از شنیدن این سخنان احساس وهن و هتک حرمت می کند؟!شاید این گفتار سقراط بر گوشه ای از حقیقت شاعری منطبق باشد...چرا که نزدیک به هیجده قرن بعد جان میلتون(1674- 1608)از دیکته شدن سروده های نااندیشیده توسط الهه ی شعر دم زده است.و قرنی بعد امیل بوترو(واضع نظریه ی کمال عرضی و طولی)آورده که:«هنگام جذبه انسان احساس می کند که جز با یک وجود واحد؛که وجود کاملی است،با هیچ واقعیتی ارتباط ندارد...»
اما استیون اسپیندر شاعر معاصر انگلیسی اصالت وجود شاعرانه را این گونه گوشزد کرده است:
«در همه چیز انسان با انسانی سر و کار دارد جز شعر که در آن با خدایی پنجه در پنجه می افکند...»
و این خدا شاید همانی باشد که در انجیل یوحنا در قالب واژه توصیف شده است:
«در آغاز واژه بود و واژه نزد خدا بود و خدا واژه بود...»
سقراط فیلسوف صادقی است و بی اقامه ی دلیل نکته ای را بازگو و بر آن درنگ نمی کند... تلاش او برای اثبات مدعای خود در سخنان زیر با وضوح تمام نمایان است:
«باید همه ی تلاشی را که برای رسیدن به حقیقت معنیِ کلامِ ندای غیبی به خرج دادم برای شما نقل کنم:پس از آن که مردمان نامی دولت را دیدم به خدمت شاعران شتافتم و یقین داشتم که نادانی من نسبت به آنان آشکار خواهد شد.لذا از نتایج افکار سرایندگان؛ آن چه را بیش تر از روی اصول رقم خورده بود، برایشان خواندم و برای کسب دانش، معنی کلماتشان را جویا شدم.ای آتنیان!شرم می کنم واقع امر را بگویم اما ناچارم و می گویم که همه ی حاضران بهتر از خود شاعران سروده های آنان را توجیه می کردند و موضوع تحقیق می ساختند!و به زودی دانستم که پایه و مایه ی کلام شاعران دانش نیست بلکه گفته های ایشان از بعضی عواطف طبع و شور و ذوق برمی آید مانند آن چه از کاهنان و اهل وجد و حال دیده می شود.کلمات شیرین بر زبان جاری می کنند ولی خود نمی فهمند که چه می گویند! ضمناً دریافتم که به پشتوانه ی اشعاری که می سرایند خود را دانشمندترین مردم می پندارند و حال آن که هیچ نمی دانند!»(حکمت سقراط؛فروغی؛چاپ دوم؛ج1ص152)
این سخنان بی پرده ی سقراط ما را به این علم رهنمون می شود که نیروی فهم و نقد شعر با توانایی سرودن آن متفاوت است و بسا که منتقدی شعر را از شاعری که آن را آفریده بهتر بشناسد و از آن جا که ظاهراً سقراط نخستین کسی است که بر این امر واقف شده اصل و منبع فن نقد را بر این خطابه استوار کرده اند.
از منظر بسیاری از شاعران و حتی منتقدان امروز دیدگاه نقدپذیر سقراط در باب شعر و شاعری به قضاوت او در برآورد هدف و غایت شعر مربوط می شود که شاگرد برجسته ی او افلاطون نیز در آن شریک است...اما افلاطون چه می گوید؟
او نیز در مقام بیم غلبه ی شاعران بر کرامت فلاسفه به تخفیف جایگاه آنان در جامعه کوشیده است و در واقع شاعران، نخستین قربانیان اتوپیای او به حساب می آیند.با این حال در باب ماده و اساس کار شاعر زمینه ی تحول فکری شاگرد هوشیار خود ارسطو را فراهم کرده است...آن چه او(افلاطون) در رساله ی فدروس از قول سقراط در مقوله ی شعر نگاشته و دلنشین می نماید در حقیقت کلامی به کنایه و ریشخند است.او در آن عبارات به ستایش هذیان پرداخته است.افلاطون شاعر را کسی می داند که آشفته و پریشان است...و از این رو در سلسله مراتب روان ها و خردهای ناسوتی برای روح شاعر جایی در مرتبه ی نهم – بین درجه ی اهل رموز و اهل صنعت - تعیین می کند در صورتی که صدر این مراتب را که بلافاصله بعد از مقام خدایان است به فلاسفه و حکما اختصاص می دهد و همین فاصله ی عظیم بیانگر جایگاه نازل شاعران در چشم اوست.استدلال افلاطون در مورد بی ارزش بودن آفرینش شاعرانه و طرد شاعران از دایره ی نگاه فضیلت سنج خویش ریشه در دیدگاه غایت اندیش سقراط دارد که مراد و منظور فنونی مانند شعر را ایجاد لذت و فرح انگاشته و بر آن است که فنون هنر با خیر و نیکی سازگاری ندارند از این رو آن را بیهوده ارزیابی می کند.و حتی منکر زیبایی آن می شود.سقراط اصولاً زیبایی را از سودمندی جدا نمی داند و معتقد است آن چه سودی ندارد از زیبایی نیز بهره ای نبرده است.افلاطون علاوه بر این پندار، تقلیدی بودن آفرینش شاعرانه را دلیل عبث بودن آن خوانده است...با این تفسیر که طبیعت به خودی خود زیباست و محتاج گرته برداری برای زیبا نمایاندن نیست.
در نهایت ارسطو به زنجیره ی موضع گیری فلاسفه علیه مقام اجتماعی شاعران پایان می دهد...او با رد آموزه های اساسی حکمت افلاطونی میان زیبایی و اخلاق تمایز قایل شده و این دو ارزش را دارای مقام هایی جدا در معرفت بشری دانسته است...پژواک اندیشه های او را شاید بتوان در این گفتار سیسرو؛خطیب زبردست رومی یافت:
«چنان که از بزرگان و اندیشمندان شنیده ام سایر هنرها را از طریق تعلم و مطالعه و تمرین می توان آموخت اما شاعر همه چیز خود را مرهون فطرت و طبیعت و ذوق و نبوغ خود است که مایه ی برتری و امتیاز اوست و نفحه ای روحانی و ربانی است که به او الهام می دهد... شاعران از موهبتی الهی بهره مندند که ایشان را درخور تحسین و اعجاب ما قرار می دهد...»
هم او به هنگام دفاع از آرکیاس شاعر در دادگاه با شور تمام گفته است: «نام شاعر را که هیچ قوم وحشی و بی تمدنی عادی و عاری از جنبه ی تقدس نشمرده است گرامی بدارید؛ صخره ها و بیابان ها به آواز شاعر جواب می دهند و حتی بسیاری از اوقات ددان صحرا و جنگل نیز به شنیدن نغمه ها و ترانه های آنان آرام می گیرند و فرامی ایستند.آیا ما که از تربیت و تهذیب آزادمنشانه بهره یافته ایم می توانیم صدای شاعران را نشنیده بگیریم؟»
اما آن چه می تواند خودباوری شاعران را به درجه ی ایمان و یقین برساند این صحبت جاحظ است که زیبنده ی حسن ختام این کلام تواند بود:
«در نزد امم باستانی، شاعران بیش از هر طبقه ی دیگری زمام اخلاق و عواطف مردم را در دست داشته اند...»


0