شعرناب

اندر حکایت عباس و مرد خوش تیپ

یک نفر بود که خیلی خوش تیپ بود.اند چهره و قامت و قد وبالا بود.هالیوود در به در به دمبالش بود.وقتی پا میگذاشت توی محل،پنجره ها باز میشد.این مرد خوش تیپ یک روز به آینه نگاه کرد و گفت:واااااای من چه قدر خوش تیپ هستم،باید بروم آرتیست سیمنما بشوم.رفت دفتر یه کارگردان به نام عباس.به عباس گفت واسه فیلمت من را بذار،من خیلی خوش تیپم.عباس گفت:تو فیلمای من یه مشت بچه و پیرمرد وول میخورن و تو به کار نایی.مرد خوش تیپ دلش شکست و رفت و تحصیل کرد و خر خونی کرد تا شد دکتر.چند ساااااال بعد عباس مریض شد و رفت پیش دکتر خوش تیپ.دکتر خوش تیپ شناختش و زیر لب گفت:گذر پوست به دباغخانه می افتد.من همون خوش تیپه هستم که بهم بازی ندادی.عباس گفت:آخر عزیز دلم فیلمای من جای قرتی بازی نیست که.اگر به تو و امثال تو بازی میدادم که معروف نمیشدم و نخل و خرس و خروس نمیبردم.تازه،بازیگرای فیلمای من هیشکدومشون معروف نشدن که تو میخاستی بشی.سینمای من معناگرا و مفهومی و عمقی و چند لایه بود،تو از فهمش عاجز بودی.دکتر خوش تیپ گفت:باشد،بچرخ تا بچرخیم.
و شد آنچه نباید میشد.


0