شعرناب

افسانه مه آلود هاکو و پرشا نگاره بیست و نهم


نگاره بیست و نهم
خداحافظی پرشا /خانه متروکه
بالای پله ها با لباسی بلند ایستاده بود / به بیرون پنجره ای نگاه میکرد که نمیدونستم پشتش چیه /میدونستم پرشای منه/ ولی نمیفهمیدم اینجا؟/احساس بدی بهم میگفت که اینبار آخرین باره که اونرو حتی تو کابوسهام میبینم /خواستم از پله ا بالا برم اما /مثل عکسهای سه بعدی /تا بهشون نزدیک میشدم از بین میرفتن و تا به عقب برمیگشتم /باز سر جاشون بودند / میدونم که اینا هکه خوابه/تازگیها به سختی فرق خوابو بیدارو از هم تشخیص میدم / چیکار کردی باخودتومن /پرشا /چیکار.../لباس بلندی به تنش بود که انگار از مجلس زنونه /تو عروسی در اومده /لباسی سفید /چیزی شبیه به لباس عروسی کههمیشه میگفت دوست داره بخریم/انتهاش روی زمین کشیده میشد / خوب که نگاه میکردم /زودتر میدیدم شاید که آدمهایی بیست تا سی سانتی /ادامه لباسرو که روی زمین بود با دست گرفته بودند/توری بلند زرشکی که پایین لباسو با چینهای زیادو عجیبش پر کرده بود /تصویر پرشا رو که مات به بیرون پنجره خیره بود زیبا تر میکرد / نفهمیدم به چی نگاه میکنه تا.../میبینی ؟ /بابک دارن میبرن بچه امو/ مزدورا.../وقتی اینارو میگفت داشتم بهش میگفتم که ما بچه نداریم ولی فهمیدم با تمام تلاشم صدایی از دهنم بیرون نمیاد / بچه هاش ؟/کیارو میگه ؟ /ما که بچه نداشتیم / چرا صدامو نمیشنوه ؟ /برگشت/ با آرامشی عجیب نگاهم کرد / با تمام آرامشش /هنوز اون احساس پشیمونی تو نگاهش بود که هنوزم نمیدونم دلیلش چی بوده / راهرو داشت گرم میشد / سالنی که تقریبا همه جاش با بتن ساخته شده بود / ستونهای ضخیم که سقف طبقه های بالاتر رو به هم میدوختن / از میون سالن چیزی شبیه به حفره /تا سقف ساختمون میرفت/که البته این سقف رو نمیشد دید/یا بهتر اینه / طبقه آخر ساختمون اصلا معلوم نبود /نوری فقط از بالاترین جای سقف به زمین می تابید که هر لحظه رنگ عوض میکرد /وسط راهرودورشته پله / پله های برقی /که البته انگار صدها سال از آخرین باری که ازش استفاده شده میگذشت دیده میشد / پله های سه بعدی/و وسط پاگرد که حالاپرشا با آدم کوچولوها ایستاده بودند / لباس پرشا داشت رنگگ عوض میکرد / نه انگار داشت خونی میشد آروم آروم / راهرو گرمتر شده بود / گرمای عجیبی بود که منبعش رو پیدا نمیکردم / دستهاشو /طوری که انگار چیزی روشه بالا آورد / چشماش پر اشک شده بود دیگه / به سختی مردمک چشماشو میدیم که الان تمام سفیدیش پر از خون بود / روی دستاش /به آرومی /بچه ای با دو سر در حال ظاهر شدن بود / یکی سر دختر و دیگری سر پسری بود که تقریبا هر دو نیمه بریده بودند / حالا معلوم بود لباس پرشا از کجا داشته خونین میشده / بوی سوخته میاد / فکر کنم چیزی داره میسوزه / پرشا طوری اشک میریزه که رگه های اشکهای دورنگش به خونابه تبدیل شده / اشک و خون شای درست تر باشه / احساس میکنم پاهام خیس شده ازچیزی/ انگار تو طبقه های بالاتر آتیش سوزیه /چشمام میسوزه / آدم کوچولوها بااشک و فریادی که پرشا میکنه / مثل مراسمهای اقوام بدوی / کنار لباسش شروع به حرکتهایی میکنن که بهشون حالت ترسناکی میه / پرشا به من نگاه میکنه / طوری که انگار باید کمکش کنم / خیلی سعی کردم سمتش برم /اما.../پاهام به زمین چسبیده انگار/ به پاهام که نگاه میکنم /تازه میبینم چیزی که از چشمای پرشا /مثل سیلی سرازیر بوده /الان دور م تبدیل به چاله ای شده که ته نداره و اینکه چطور من روی این آّب ایستادم...؟/با زیاد شدن ضجه های پزشا /آدم کوچولوها دیگه از خود ما بزرگتر شدن و دور پرشا همون مراسم عجیبو انجام میدن /حالا صدای وحشتناکشون تنها اثر کوچولو بودن رو هم از بین برده / دارم آروم آروم تو خونابه ای که زیر پام بود فرو میرم و با تمام تقلایی که میکنم حتی ذره ای از جام تکون نمیخورم /مگر به آرامی و رو به پایین / صدای ضجه پرشا با جمله دارن بچه هامو میبرن قاطی شده /اینقدر فریاد کشیدم از اینکه نمیتونم به سمتش برم که تازه با دست زدن به دهنم میفهمم پر از خونه / هنوز میدونم که خوابم /ولی اینکه گرما و بوی خون رو حس میکنم ....؟/آدمهای مهیبی که دیگه کوچولو نیستن با همون رقص منظم و عجیب /آروم آروم بچه دوسری که تو بغل پرشاست رو /مثل تیکه بزرگی از کیک خامه ای / میکنن وتو دهانشون میگذارن / تقریبا تا گردن تو خونابه فرورفتم که آتیش از همه جا واردراهرو میشه و اولین چیزی رو کا میگهره دامن لباس بلند پرشاست / از بچه دوسرتقریبا چیزی نمونده که برای آخرین بار صدای ناله پرشا به گوشم میرسه / بچه هام.../ دارن .../بچه هامو میبرن .../ حالا فقط خونابه ای رو میبینم که زیرشم و تصویرمحوی از پرشا در راهرو یی که غرق در آتش شده وپرشای من .../ اینجا گرمه.../


0