شعرناب

سوگ های از:خالدبایزیدی(دلیر)برای عباس کیارستمی

سوگ سروده های از:خالدبایزیدی(دلیر)
برای عباس کیارستمی
1-
وقتی که مردم!
همه آرزوهای نورس ام را
به بهارسپردم
وبهارنیز...
همه گل های نوشکفته اش رابمن؟؟!!
2-
وقتی که مردم!
تنهایی هایم
تاب تنهایی رانیاوردند
شانه های تکیده شان را
برتابوتم نهادند
وچه آرام وبی شتاب
مرابه جهان مردگان می بردند
ودرتنهایی ام می خواندند:
بدون تنهایی ات
تنهایی را
به چه سان به سرکنیم؟؟!!
درین جهان به ظاهر زندگان؟؟!!
3-
چه آرامشی دارد
گورستان...
فارغ ازقیل وقال جهان
این پرجمعیت ترین شهرجهان
اما بدون ترافیک
اما بدون دعواوجنگ
مردمان اش چه مهربان وقانع اند
تنهابه سکوتی وشمعی
اکتفا می کنند؟؟!!
4-
اگرزندگی!
لیوان آبی می بود
بی گمان
دریک خستگی گرمای تابستان
برای همیشه
سرکشیده بودم؟؟!!
5-
اگرمردم!
برمزارم شادی کنید
تاکه شاید...
زیرگورم بشنوم
که شمامثل من
به مرگ نمی اندیشید؟؟!!
6-
وقتی که مردم!
درخت بیدباغچه ام
به زردی گرائید
وبرگهای بی هنگام پائیز
برشانه های بهارنشست؟؟!!
7-
هیچ گاه!
بازندگی نمی توان:
راه دوررفت
اما با«مرگ»چرا؟؟!!
8-
مردگان!
سرشاراززندگی اند
وزندگان سرشارازمرگ
درین بهاربی شاخه وبرگ؟؟!!
9-
می میرم تاکه دوباره
به خشت بیفتم
برای بنای سینمایی دیگر
برای تماشاچیانی دیگر؟؟!!
10-
وقتی که مردم!
زندگی شرمسارانه گفت:
می بخشیدکه نتوانستم
آرامش زیستنی رابتوببخشم
هرچه زندگی بود
زمامداران دیکتاتورگرفتند؟؟!!
11-
وقتی که مردم!
پرنده درقفس ام نیز
پرزد؟؟!!
12-
وقتی که مردم!
پرنده درقفس سینه ام
فریادبرآورد
خوشاکه ازاین تنگی قفس
رهاشدم؟؟!!
13-
کاش!
به کودکی ام برمی گشتم
تاکه هرگز:
به مرگ نمی اندیشیدم؟؟!!
14-
قلبم!
دشتی ازآلاله ونسترن بود
اما دشمنان بهار
آمدندوقلبم راشخم زدند
ودوست داشتنی ترین عزیزانم را
درآن مدفون کردند
ازاین روست...
چه سالهای زیادی بهاررا ندیم؟؟!!
15-
وقتی که مردم!
ساعت مچی ام نمی خواست
تیک تاک عقربه هایش
ازکار بافتد؟؟!!
16-
مرگ می گریست
گفتم:
ازچه مویه می کنی
گفت:
مادام من هستم
می بایست انسانها
به هم خیلی احترام می گذاشتند؟؟!!
17-
سالهابود
بامرگ زندگی می کردم
اما غیرقانونی
هرشب مرگ درگوشم می خواند:
بیا به ثبت اش برسانیم؟؟!!
18-
هیچ وقت درزندگی ام
سنگ تمام نگذاشتم
تورابه خدا!
اگرمردم روی قبرم
سنگ تمام بگذارید؟؟!!
19-
من ازکودکی
مرگ رازیسته ام
نه زندگی را
20-
سالهای سال بود
که می خواستم:
قله ی مرگ رافتح کنم
اماهربار
«عشق»مانع ام می شد؟؟!!
21-
هربارتولد می گرفتم
مرگ نیز...
کیک تولدم را
می برید وشمع هارا
خود فوت می کرد
وازاین روبود
تولدومرگ را
باهم دوست می داشتم
تاکه سرانجام!
بدقولی نکردوکیک مرگم رابرید
وآخرین گل سپیدرانثارم نمود؟؟!!
22-
اگرزندگی نبود
هرگزبه مرگ نمی اندیشیدم
کاش که...
زندگی می مرد
ومرگ جاودانه می شد؟؟!!


0