شعرناب

میدانی نازنین!

میگویند افسانه ها را باور نکنید! اما من افسانه ی امدن تو را باور کرده ام. انقدر که هر شام به یاد تو چشم بر هم مینهم و هر بامداد را به نام تو اغاز میکنم.
و انوقت...
روی ریگهای خاکستری این کوچه مینشینم و تلخی انتظار را به شوق حلاوت دیدار, صبورانه مزمزه میکنم.
بخوان!
همه چیز را برایت نوشته ام. تمام حرفهایم را. نه! حرفی برای نوشتن نداشتم.
بیقراری هایم را نوشته ام.
همان هایی را که هیچ وقت توان گفتنشان را نداشتم.
انقدر از دلتنگی هایم نوشته ام تا شاید تو نیز دلت برای دلم تنگ شود و .....
اما نمیدانم چه وقت از پیچ بی عبور این کوچه میگذری, تا امدنت را محو تماشا شوم.
میدانی نازنین!
میترسم انقدر دریر بیایی که حوصله ام پیر شود و دل بهانه گیرم دلگیر!!!


0