شعرناب

پاییز

" پاییز..." " دوسه هفته ای به شروع پاییزنمانده بودو"فرهاد"دوباره غصه هایش شروع شد. نگاهی به ته مانده ی حقوق ماهیانه اش انداخت،که فقط برای خرجی یکی دوروزکافی بودونمی دانست برای خرید کیف وکفش ولباس بچه هایش چه کند. درحالی که غرق دردنیای فکروخیال شده بودوبه مدرسه وبچه هافکرمی کرد،صدایی اوراازاین حال وهوابه درآورد. صدای رئیس اداره بودکه اوراصدامی زد. بلافاصله به اتاق رئیس رفت وبعدازسلام واحوالپرسی،لبخندی زدوگفت: بله آقا،الآن چای رامی آورم. "نیازی"،رئیس اداره که تاحدودی فرهادرابه هم ریخته دیدوازحال وروزو وضعیت زندگی ودرآمداوهم اطلاع داشت،روبه اوکردوگفت: بیابنشین ،کارت دارم. فرهادکه تعجب کرده بود،مانده بودکه چه بگویدوبرروی صندلی،روبروی نیازی نشست. نیازی درحالی که به فرهادخیره شده بود،گفت: آقافرهاد،من تاحدودی ازوضعیت زندگی شماباخبرهستم ومی دانم که حقوق ماهیانه ات،برای خرج ومخارج زندگی ات خیلی کم است،برای همین فکری کرده ام ومی خواهم اگرقبول کنی،کاری راکه برایت درنظرگرفته ام،انجام دهی. فرهادکه نمی دانست چه بگوید،خنده ای کردوسرش راپایین انداخت. نیازی نگاهی به دوروبرانداخت وادامه دادوگفت: اگرقبول کنی علاوه برکاردراداره،عصرهاهم چندساعتی درفروشگاه کارکنان اداره کارکنی ،تابهتربتوانی به مخارج زندگی ات برسی. الآن هم نمی خواهم جواب بدهی ومی مانم تافکرهایت رابکنی وبعدجوابم رابدهی. ودرحالی که برروی شانه ی فرهادمی زد،خندیدوگفت: البته اگرهنوزهم احساس جوانی می کنی این کاررابکن،پیرمرد. فرهادکه آثارخستگی درچهره اش کامل پیدابود،لبخندی زدوگفت: چشم. وبلندشدکه برود. که نیازی صدایش کردوگفت: اگروقت کردی یه چایی هم برایم بیاور. وازاتاق رئیس رفت. ازفردافرهادعلاوه برکاردراداره،عصرهاهم چندساعتی به فروشگاه می رفت وبعدازچندساعتی کارکردن،خسته وکوفته به خانه می رفت وبعدازخوردن شام می خوابید. چندروزی گذشت ونیازی دوباره فرهادراخواست واوهم به دفترش رفت. نیازی درحالی که باتلفن حرف می زدبادست سلامی کرد واشاره کردکه بنشیند. ودرحالی که گوشی راروی میزمی گذاشت روبه فرهادکردوگفت: عصرخانواده راهم به فروشگاه بیاوروکیف وکفش ولباس وچیزهای موردنیازت رابخر. ودرحالی که فرهادمی خواست ازدفتربیرون برود،نیازی صدایش کردوگفت: فرهادآقا،می خواهم چیزی به توبگویم،قول می دهی بین خودمان باشد. فرهاددرحالی که نمی دانست چه شده است،روبه نیازی کردوگفت: درخدمتم آقای رئیس. نیازی درحالی که می خندید،گفت: رئیس منم یاتو. وادامه داد: فرهادآقا،بایدببخشیدکه دراین مدت شمارانشناختم.راستش چندروزپیش برای کاری،مادرم به اینجاآمدوشماراکه دید،موضوعی رابرایم گفت که مربوط به شمامی شد. مادرم گفت: پاییزسی سال پیش که مابه این شهرآمدیم،هیچ چیزنداشتیم وشخصی به اسم فرهادآقاکه ازمردان بنام شهربود،دست ماراگرفت وزندگی ماراسروسامان داد. اوخانه ای به مادادوبرای پدرت هم،کارپیداکرد. وخلاصه خیلی به دردماخوردوتاآنجاکه می دانم،بعدازسالهاخانم فرهادآقابیمارمی شودوپزشکان ازبهبودی اش ناامیدمی شوندوفرهادهم،هرچه داشته برای زن بیمارش خرج می کندوتاجایی که دیگرتمام داروندارخودراازدست می دهدوبی پول وفقیرمی شود. مدتی به روستامی رودوبعدازسالهادوباره به شهرمی آید. فرهادکه داشت به حرفهای نیازی گوش می کرد،چشمانش پرازاشک شده بود. نیازی درحالی که بادستمال اشکهای فرهادراپاک می کرد،گفت: فرهادآقا،ازامروزبه بعدروی من حساب کن ومی خواهم تمام محبتهای شماراجبران کنم. ودستی به موهای فرهادکشیدوگفت: خب،حالابلند شو که خیلی کار داریم. وفرهادرفت. درحالی که چندروزی به شروع پاییزنمانده بود. "پایان"


0