شعرناب

افسانه مه آلود هاکو و پرشا نگاره دوم

نگاره دوم ارواح /خادمان ملکه خاره اون خواهرملکه فیارو فرمانروای دنیای ارواح سرگردان بود / خاره / ملکه خاره /میدونستم /تمام ارواح درتسخیرو خدمت اون هستند / چشمهایی که باور کردن مهربانی بی حدش / با شنیده هام درباره مجازاتهایی که برای ارواح در نظر میگرفت مطابق نبود / زنی ریز نقش /آرام / و چیزی که که تا به حال در مورد تمام خواهر هاش احساس کرده بودم .../چشمهای زیبا و هولناک / که پشت مردمک بزرگشون دنیاهایی بود /که حتی از اینجا هم برای من غیرقابل فهم تر به نظر می اومد/طوری به اطراف نگاه میکرد که انگار نابیناست/ولی میدونستم / لایه هایی از آفرینشو میبینه که با همون چشمها /که از نگاه من دور هستن/ابعدی از آفریده های خدا که اگر تو دنیای من/حتی دربارشون حرف بزنی /فورا به دیوانه بودن محکومت میکنن مردم / و من عجایبی رو تو این سرزمسنها /با گوشت و پوستم /واقعا واقعی/لمس و احساس کردم /که اگر تو دنیای خودم حتی بهش فکر میکردم /به سلامت عقلم شک میکردم/حتی خودم /تو این فکرها بودم که متوجه شدم با فاصله کمی روبروم نشسته و به انتهای چشمهام نگاه میکنه/چطور نزدیک شدنشو حس نکردم/ترسیده بودم و لی.../حتی حرکت نکردم /داشت نفسهامو میشمرد/صدای قلبمو /گردش خون تو رگهایی که حالااینقدر از ترس متورم شده بود که احساس میکردم تمامشون /همین حالامیترکن/آروم بلند شد / عقب رفت /هنوز تو چشمام خیره بود /شه بانو ملکه پرشای آدمیزاده ها/اینو طوری خیره به چشمام گفت /که با شنیدن صدای نیمه مردونه و زنونش /واقعا داشت روح از بدنم خارج میشد / احساس میکردم سرمایی که بارگاهشو فرا گرفته بود داشت آروم آروم بدنمو منجمد میکرد/ گفت : شه بانو .../تو با خواهر بزرگ من /ملکه سرما / ملکه بزرگ دره نای /برای چی میجنگی ؟/بهش نگاه کردم /میدونستم میدونه/کمی مکث کرد و بعد با لبخندی ترسناک تر از رفتارش /طوری که انگار روزی خودش هم آدمیزادی بوده که با همین دغدغه /داشته ای رو ازدست داده /آروم عقب رفتو /فکر میکنم گفت :بگیر خواست رو/بعد پشت به من کرد و بلندتر گفت :زمانی که زمانش باشه /من در کنارت هستم/...شه بانوی آدمیزاده های باور نکردنی/ملکه پرشا/بعد به آرومی تو نور عجیبی که از سقف بارگاهش به زمین تابیده بود محوشد/خیره به جایگاهش نگاه میکردم /حالا /یک متحد قدرتمند دیگه داشتم


0