شعرناب

اوج ترین اوج ناممکن...


روزها در پی شبها،....بی حوصله تر از فردا،در سینه آهی و در دیده نگاهی .بی تابیِ هر بار پرواز در آسمان دل ،چو بر روی افکار و اوهام خویشتن م ریشه می دوانَد، سایه می افکند.در این اوج ترین اوج ناممکن ،در بینهایت احساس بشر که زلالی،پاکی و تقدس آن بمانند آستان خداوند می ماند،پرنده ات را بال شکسته ،در قفس دیدن، از پشت حصار سرد دیوارهای روزنه دار که فقط زیستن را ممکن می سازد،در همان اوج ناممکن و غبطه آور در دل هر سیمرغی عاشق ،همچون پرنده ای که از سراسیمگی رهایی ،سختی و سردی شیشه ی بظاهر نمایانگر را ،نمیپاید ،نمیبیند و خود را ازبرای رهایی بر آن می کوبد به آن شدت که دیگر بار نمیتواند بال زنان به شوق رهایی همین تکرار دردآور از سبب شکستگی بال و آسیب برخورد،بی هیچ بال زدنی،بر این سراسر یکسان حضور یار،بر این گلستان محزون،در نزدیکترین نشیمنگاه که چشم در چشم یار نگریستم و گریستن را آموختم،با همان شدت برخورد از سبب بی بال،پرواز کردن م از اوج بینهایت،بر سینه ی سرد و بیروح آن حصار فرودآمدم. که با احساس سردی آن حصار محصور یار،نه درد شدت برخورد و شکستن بال و پر م در یاد ماند،و نه غمگینی این دل محزون م،.
آری ای گل من....
گرچه این حصار میتواند کالبدت را در گذر زمان ،از سوز و سرما ،نحیف سازد ولیکن قلب بینهایت ت را هیچ حصاری یارای و تاب تو را از پوئیدن ، بوئیدن ،عشق، و رهیدن ،ممکن نیست،.
پایان....
یاسر


0