شعرناب

زمان...ایستا ترین

و زمان...ایستا ترین..
باری در قلمرو عشق ، ابرها با معصومیتی بینهایت زیبا می گریند و و آسمان دلداده ترین عاشق است که این آبی نیلگون بقدری دل خود را وسعت بخشیده است که در آن مکان و فاصله تفسیر عینی خود را از دست داده و در خود مانده.
و در آن هنگامه که در دل زمان،عشق کاشته شد ، و رشد و نمو یافت ،با هر روز سپری شدن ،گذر زمان نیز آهسته تر ،و با رشد و به کمال رسیدن این بینهایت ،دیگر زمان ایستا شده و مبهوت به این نهال تنومند شده می نگرد که این عشق متعالی و بینهایت چه توانی دارد که مرا در خود خشکاند و بسان برگی خشکیده بر درختی تنومند که از فصل پاییز بر جای مانده است و نظاره گر شکوفه ها و گل دادن درختان است ،مبدل کرده است...
آری در دل زمان یاد در عشق هر دم تازه تر از هر لحظه و زمان گذشته نمودار است و ازینروست ،زمان با این همه قدرت در نسیان و نشاندن غبار گذر زمان که متبحر است،وامانده تر از هر بجا مانده از قافله ی رهسپار به سرزمینی نامعلوم ،در برابر عشق متعالی و بینهایت خالی از گذار میشود ...
و مکان در پی زمان دیگر مجال معنا یافتن را نمی یابد و همه هستی و هر رستنگاهی مأوای آغازین است و میداند که عشق پر و بال و وسعت گسترانیدگی آن بینهایت است.،،،
"ازبرای گل م"

یاسر


0