شعرناب

قصه ی پر غصه ی ابر گرفته و اندوهگین پاییز


محصور و مغموم چون ابر پاییزی....
گه خشک در آسمان پرسه ای می زنم و گاهی نیز دَمی بر سر و روی دیوارهای کاهگلی کوچه هایی که پر از خاطرات گذشته ی هر دم تازه تر از اکنون ،می بارم و گهی نیز ازبرای رنگ پریدگی درختانی سر به آسمان کشیده که سبزی آغازین رخسارشان در هنگامه ی روویدن جوانه عشق متعالی در قلبشان ،دل هر ببینده و رهگذری را مجذوب میکند، می گریم.....
آری من!همین ابر محصور و مغموم پاییزی ازبرای دل اندوهگین عاشقان و معشوقان که در فصل بهار پر از شوق و شور بوده اند،گریه می کنم...
.همین ابر بظاهر بی باران ولیکن دردمند.
ازبرای دل محزون و چشمان بیخواب عاشقان و معشوقان محصور در حصار تقدیر و سرنوشتی که نوشته ی دست خود است ولیکن رهایی از آن ...
ازبرای اشکهای پنهان آنها که در پستویی بی صدا گریه میکنند...من!ابر اندوهگین و دردمند پاییز، پر صداتر از ابرهای زمستان از سبب خشکی تار و پود گلو یم ،اشک میریزم.....
آری...این صدای من در آسمان،پژواک صدای آهسته آن گریه دلداده های گرفتار در پنجه ی تقدیر و روزگاران است که در انتهای گلویشان خشکیده شده است....
آری..این هیاهوی کم باران من که در پاییز اینقدر خاطره انگیز است، ازجهت دردی است که در گلوی بغض کرده ی عاشقان و معشوقان ،مجال رهایی نداشته اند ....
آری ...من ، این ابر مغموم پاییزم که همه ام درد است که با هر قطره ی بارانم که جوهره اش فراق عاشقان و معشوقان است،رنگ از رخسار سبزه زارها را میبرم و گل ها با آنهمه طراوت و شورانگیزی،پرپر میکنم.....
بی آنکه مردمان بدانند قصهمحصور و مغموم چون ابر پاییزی....
گه خشک در آسمان پرسه ای می زنم و گاهی نیز دَمی بر سر و روی دیوارهای کاهگلی کوچه هایی که پر از خاطرات گذشته ی هر دم تازه تر از اکنون ،می بارم و گهی نیز ازبرای رنگ پریدگی درختانی سر به آسمان کشیده که سبزی آغازین رخسارشان در هنگامه ی روویدن جوانه عشق متعالی در قلبشان ،دل هر ببینده و رهگذری را مجذوب میکند، می گریم.....
آری من!همین ابر محصور و مغموم پاییزی ازبرای دل اندوهگین عاشقان و معشوقان که در فصل بهار پر از شوق و شور بوده اند،گریه می کنم...
.همین ابر بظاهر بی باران ولیکن دردمند.
ازبرای دل محزون و چشمان بیخواب عاشقان و معشوقان محصور در حصار تقدیر و سرنوشتی که نوشته ی دست خود است ولیکن رهایی از آن ...
ازبرای اشکهای پنهان آنها که در پستویی بی صدا گریه میکنند...من!ابر اندوهگین و دردمند پاییز، پر صداتر از ابرهای زمستان از سبب خشکی تار و پود گلو یم ،اشک میریزم.....
آری...این صدای من در آسمان،پژواک صدای آهسته آن گریه دلداده های گرفتار در پنجه ی تقدیر و روزگاران است که در انتهای گلویشان خشکیده شده است....
آری..این هیاهوی کم باران من که در پاییز اینقدر خاطره انگیز است، ازجهت دردی است که در گلوی بغض کرده ی عاشقان و معشوقان ،مجال رهایی نداشته اند ....
آری ...من ، این ابر مغموم پاییزم که همه ام درد است که با هر قطره ی بارانم که جوهره اش فراق عاشقان و معشوقان است،رنگ از رخسار سبزه زارها را میبرم و گل ها با آنهمه طراوت و شورانگیزی،پرپر میکنم.....
بی آنکه مردمان بدانند قصه ی پر غصه ی قطرات باران این ابر گرفته و اندوهگین پاییزی ام را.....
تقدیم به گل ...
یاسر


0