شعرناب

میمون و آینه


روزی روزگاری شهری بود که در آن هیچ آینه ای وجود نداشت. تا این که روزی میمون آینه ای پیدا کرد و در آن توانست برای نخستین بار خودش را مشاهده کند. از آن روز، میمون که فهمیده بود چه است به خودش علاقه مند شد. میمون که می دانست اگر آینه نباشد چیزی از دنیایش باقی نمی ماند آینه را در معبدی قرار داد. هیچ کس نمی توانست به آینه نزدیک شود یا خودش را در آن نگاه کند. فقط میمون می توانست به معبد برود و خودش را در آینه ببیند. روزی زلزله ای آمد و سقف سنگی معبد آینه را به گرد و غبار تبدیل کرد. میمونِ عصبانی که معتاد دیدن خودش شده بود گریه کنان و فریاد کشان در جنگل می دوید. به نظرش می آمد دیگر دلیلی برای ادامه زندگی اش وجود ندارد. به نظرش پس از شکستن آینه پی به پوچی خودش برده بود. او احساس می کرد که آینه نشکسته است بلکه خودش دیگر وجود ندارد. مدتی را در این حالت گذراند. گاهی به این فکر می کرد که مرگ می تواند پاسخش را بدهد. ولی از طرفی او یک حیوان بود و حیوانات همگی از مرگ می هراسند. در نزاع بین فکرش که مرگ را طلب می کرد و حیوان درونش که از مردن هراس داشت، او هر روز فرسوده تر می شد. هر روز حس می کرد بین این دو در حال له شدن است. روزی پس از این که خشمناک و عصبی تا صبح نخوابیده بود و تصمیمش را برای مرگ گرفته بود از جنگل خارج شد. می خواست خودش را به رودخانه بیاندازد. او معمولا در تاریکی جنگل و از چشمه ی کوچکی آب می نوشید ولی این بار تصمیم گرفت به خارج جنگل برود و خودش را به رود بیاندازد. صدای نعره ی وحشتناک رود را می شنید و پاهایش او را به مقتل می بردند. برای خودش گریه می کرد و به خودش می خندید. وقتی لب رودخانه رسید توانست عکس خودش را در آب رود مشاهده کند. این بار ولی، مثل قدیم نشد، زندانی عکسش نشد. این بار چیزی را در عکس دید که هیچ وقت ندیده بود، یعنی دیده بود و مفهومش را نفهمیده بود. این بار چشمش را دید! و معنای بودن را در جایی قبل از خودآگاهی شاهد شد. اکنون او مرده بود و پس از مرگش به مرتبه ای بالاتر از بودن رسیده بود. دیگر مردن ترسناک نبود و زندگی احتیاجی به آینه و معبد نداشت.


0