شعرناب

کدام اول عاشق بود؟


آيا خداوند اوّل عاشق انسان بود يا انسان عاشق خداوند بود؟
سؤال از ابعاد مختلفي قابل بررسي و پاسخگويي است. آنچه در بدو امر تذكرش ضروري مي نمايد، اين است كه رابطة ميان عاشق و معشوق رابطه اي اضافي است، بدين معنا كه يكي نسبت به ديگري عاشق يا معشوق است. عشق رابطه اي نيازآلود است كه عاشق با معشوق خود بر قرار مي كند.
به قول بيدل:نياز عاشقان معشوق را در ناز مي آورد
نكتة مهمي كه وجود دارد، اين است كه اوّلاً رابطة خدا با مخلوقاتش عاري از هر گونه نيازي است: يا ايّها النّاس انتم الفقراء إلي الله والله هو الغنيّ الحميد. از اين رو، عشق خداوند به معني محبت وافر الهي به مخلوقات خويش است.
ثانياً در اصل وجود خداوند وجودي جاودان است، همواره بوده و خواهد بود و وجود انسان متأخر از او است. پس مفهومي ندارد بگوييم اوّل انسان چنين شد يا خدا. پس خلقت انسان بر چه اساسي بوده است؟ آيا خدا عاشق انسان شد و او را خلق كرد؟
پاسخ را عرفا از دير باز طرح نموده اند. جان مايه اين پاسخ حديثي قدسي و معروف ميان عرفا است، گرچه سند درستي ندارد (نه صحيح و نه ضعيف) اما بسيار به كار رفته و سيوطي آن را از نظر معنا صحيح دانسته است. در اين روايت حضرت داوود(ع) از خداوند دربارة علت و انگيزة خلقت جهان سؤال مي كند و خدا ميفرمايد: كنتُ كنزاً مخفياً فأحببت أن أعرف فخلقت الخلق لكي أعرف؛ گنج پنهاني بودم و خواستم شناخته شوم، پس آفريدگان را آفريدم تا شناخته شوم.
مولوي مي گويد:
گنج مخفي بد زپُرّي چــاك كرد خاك را روشنتـر از افلاك كـرد
گنج مخفي بد ز پري جوش كرد خاك را سلطان اطلس پوش كرد
عرفا اعتقاد دارند كه اساس آفرينش، جمال و عشق به زيبايي است. ذات حضرتحقّ پيش از آفرينش جهان هم معشوق بود و هم عاشق. خواست جمال خويش آشكار سازد، از اين رو آفرينش را آينه جمال و هستي را مظهر تجلي خويش گردانيد. پس اساس آفرينش و پيدايش جهان، عشق حق به جمال خويش و جلوه جمال خويش است. در حقيقت خدا يك معشوق است. معشوق خويشتن خويش و معشوق همة آفرينش. آفرينش وسيلة ظهور حق و زمينة معرفت و عشق به آن معشوق حقيقي است. شعراي فارسي زبان در طول تاريخ، فراوان اين معنا را در آثار خود به كار برده اند، از جمله عبدالرحمان جامي در مقدمه مثنوي يوسف و زليخا به اين موضوع پرداخته كه با اين بيت آغاز مي شود:
در آن خلوت كه هستي بي نشان بود به كنج نيستي عالم نهان بود
در مقام عشق الهي، انسان چندان اهميت و ضرورتي ندارد كه خداوند ابتدا عاشق او شده باشد، زيرا بيش از ميليون ها سال از خلق زمين و آسمان مي گذرد و از آفرينش انسان بيش از چندين هزار سال نمي گذرد. آيا بدين ترتيب مي توان گفت كه خداوند ابتدا عاشق زمين و آسمان شده و بعد از آن عاشق انسان گرديده است؟
عشق نيز همچون وجود از سوي ذات حق بر عالم هستي جاري و ساري شده، بدين دليل خلايق همان گونه كه از جهت وجود به خالق خود متكي هستند، از جهت عشق نيز جوياي او مي باشند. امام خميني در يكي از اشعار خود مي گويد:
ذرات جهان ثناي حق مي گويند هر لحظه و دم لقاي او مي جويند
ما كور دلان خـامشان پنـداريم با ذكـر فصيح راه او مي پويند
مولانا در خلقت انسان شعري زيبا دارد:
از شبنـم عشق خـاك آدم گل شـد صد فتنه و شور در جهان حاصل شد
صد نشتر عشق بر رگ روح زدند يك قطره از آن چكيد و نامش دل شد
در تأييد اين مبناي عرفا بعضي مفسران در آيه وما خلقت الجنّ و الانس إلاّ ليعبدون ليعبدون را به نقل از ابن عباس به ليعرفون يعني شناختن تأويل كرده اند كه در اين صورت معناي آيه موافق با معناي حديث مي گردد.
منبع : پاسخگو -سایت عرفان


0